Friday 31 October 2014

سه سال بود به شدت امروز هیستریک نشده بودم. 
وقتی با مامانم دعوا می کنیم هم دیوونه میشم. اما جوهره ی این جور هیستریک شدنها، احساس عجزه. سه سال بود اینهمه احساس عجز نکرده بودم. 

هربار روانکاوی شدید میشه، پی ام اس هام هم دیوانه وار میشن. نمونه ش دفعه ی پیش که سر هزارتومن پول با راننده ی هیز آژانس ساعت یک نصفه شب تو کوچه دعوا می کردم و داد می زدم. بعد میگه میتونی فلوکستین بخوری که کنترلش کنه. بعد من فک می کنم فلوکستین بخورم که یه بار که نمی خورم دیوانه ترین بشم تو اون یه هفته؟ نمی خوام. 

لا اقل امروز، اون اوجِ داستان که هق هق نفسگیر و لرزش همه ی وجودم بود، یکی بود که وقتی هلش می دم و جیغ میزنم که "ولم کن می خوام برم خونه"، وقتی پامو می کوبم زمین و باز "ولم کن"، سفت دستاشو دورم حلقه کنه و سرمو فشار بده به سینه ش یه طوری که تمام فشار از رو قلبم ورداشته شه بریزه تو صدای بلند گریه م. و وقتی باز احساس عجز، مث یه هیولا از درونم بلند میشه، بهش بگم کاری برام نمی تونی بکنی، بره بذاره تنها باشم. و باز که مث جن زده ها سرگردون از آشپزخونه میام بیرون بغلم کنه و بشونتم رو مبل و کنارم بشینه و برای ریزش مداوم اشکام صبر کنه. 

من اگه از این گردنه ی روانکاوی جون سالم به در ببرم، بعید نیست که حتی درمانم تموم بشه.
فلوکستین هم راهیه برا خودش البته.

Friday 24 October 2014

چهاردیوار اتاف به سمت سینه ی من می دوند. تنگم میشود اصلاً دنیا.
وقتی رنجیده ای. 

Monday 20 October 2014

یک. منشی که تقه ی "وقت تموم شده" رو به در میزنه، انگار که فشار فروید ستیزیِ من از روش ورداشته شده باشه، همینطور حین امضا کردنِ آخرین یادداشت هاش تو پرونده م، برداشت های فرویدیش رو زمزمه میکنه. "خیلی جالبه برام.. انگار که دوست پسر قبلی ت خیلی شبیه مامانته. ولی دخترا معمولا دنبال یکی می گردن که شبیه پدرشون باشه.."

دو. امروز رسیده بودیم به نزدیکِ نزدیکِ اون اصلی ترین گره. برای جواب دادن هر سوالش، برای گفتن هر جمله، نفس عمیق لازم داشتم و قلبم تا توی دهنم میومد. یهو یه چیزی پرسید راجب دوست پسرم و ارتباطش با موضوع. شروع کردم تعریف کردن از حالِ خوبِ عاشقی م. وسطش یهو دیدم فشار از روم برداشته شده. گفتم دیدی چی شد؟ دیدی چطوری دور زدم گره رو؟ گفت آره. تا شروع کردی از اون حرف زدن خوشحال شدی. گفتم کنترل زد نداره؟ می خوای برگردیم همون جا؟ گفت اشتباهِ من بود. می پذیرم که اشتباه کردم. اگه می تونی از همون نزدیک ادامه بدی بگو. 

سه. یه لحظه هایی هست که یهو از جریان جلسه میام بیرون و نقدش می کنم. گاهی فضا می ده و گاهی زود برمیگردیم به بحث اصلی. این وقتها رو دوست دارم. این وقتایی که جایگاهمون عوض میشه. برابرتر میشه. پشت صحنه همه جا خوبه اصن. از رابطه با دوست پسر گرفته تا روانکاو.

چهار. گفت نزدیکِ یکی از همون پیک ها هستیم. گفتم وقت ندارم سه هفته بیفتم دوباره. گفت تو شرایط کنترل شده ی درمان بیفتی بهتر از اینه که تو زندگی واقعی. گفتم به این گزاره شک دارم. گفت پس بعدا حرف میزنیم راجع بهش.

پنج. روانکاوی به نظر من باید آخرین گزینه باشه برای حل کردن مسائل آدم. اگه از همه ی مسیرها ناامید شدی بری سراغش. اما وقتی میفتی تو جریان ش هی جالب تر میشه. نفسگیره اما یه چیزی از جنسِ لذتِ کشف داره همراه خودش. تا اینجا راضی ام. 

Thursday 16 October 2014

نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن

حالم خوب است.
حالم، به جز وقتهایی که آدمها تلاش می کنند توهمِ امکانِ داشتن یک رابطه ی لانگ دیستنس موفق را از سرم بیرون کنند و سر عقلم بیاورند، خوب است.
وقت ندارم بنویسم. واقعاً ندارم. یا دارم زبان می خوانم، یا با دوستانم وقت می گذرانم، یا به چشمهایم استراحت میدهم.

این چند روز مرتب کردن اتاقم هم اضافه شده. دارم فقط مرتب نمی کنم. دارم اینجا را سبک می کنم. نوشته بودم قبلاً؟ من هیچ وقت هیچ چیز را دور نریخته ام. نه فقط یادگاری های مهم از آدمهای مهم. نه. من فیش تمامِ غذاهایی که با آدمهای مهم خورده ام، تمام کارت شارژهایی که زمان اوج رابطه ام با دوست پسر سابقم خریده بودم، تمام تکه کاغذهایی که دستخطی از کسی رویشان بود، تمام چرک نویس های کنکور، ادامه بدم؟ همه را نگه داشته بودم. دو تا مانتوی له و پاره را نگه داشته بودم توی کمد پیش مانتوی های دم دستم. یکی را چون مانتوی راهپیمایی‌های هشتادوهشت بود، یکی را چون دوست پسر اولم دوستش داشت و مرا یاد روزهای خوش نوجوانی ام می انداخت. اولی را که انداختم دور توی سرم بوی اشک آور می آمد و دومی بوی عطر او را مستقیم از پاییز خیابان های سعدآباد گذاشت زیر دماغم. خلاصه. اتاق سنگین است. اتاق گاهی شکنجه است. حالا که برای این ده ماه باقیمانده خانه ی پدرمادری ماندگار شدم، باید سبکش کنم. ولی پذیرفته ام که فرایند طولانی مدت است. یواش یواش دوره می کنم و با ترس دور می ریزم. اما پیش می رود. فقط اگر می توانستم از شر این کاغذدیواری آبی خلاص شوم...

حالم خوب است و هوا پاییزِ خوبی است. حالم خوب است و حالِ عاشقی ام خوب است و اگر کسی هوسِ سر عقل آوردنِ مرا نکند، آنقدرها هم به آینده فکر نمی کنم. فقط گاهی وقتها، درست در آن لحظه ای که به چشمهای مهربانش خیره شده ام و سبزی شان دارد پیدا می شود (مختان را خوردم با سبزی ِهرازگاهِ چشمهایش. می دانم)، ناگهان از خودم می پرسم کجا می خواهی بروی بدون این چشمها؟ بدون این دستها؟ بدون این سینه ی فراخ؟ بدون این لبخند؟ بدون این پیشانی بلند؟ بعد پلک می زنم و خودم را در چشمهایش قایم می کنم. یادم می رود. تا دفعه ی بعد که دوباره.

برای خودم فال سعدی گرفتم. گفت "نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن/ نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم"
گفتم من دیگه حرفی ندارم آقای مجری. و رفتم پی ادامه ی زندگی م. 

Saturday 11 October 2014

"I cant take my eyes off you.."

نامبرده پس از دیدن بنرِ جشن فارغ‌التحصیلیِ آنها در دانشکده، بعد از دو دورِ ناخودآگاهِ سرگردان دور تالار چمران، عینکش را از چشمهاش برداشت و باقی روزرا تا حد امکان بدون چشمهایش گذراند.
.
"عمق فاجعه‌‌ی"/"سطح پیشرفت در"  برخودر رئالیستی با گوشه کنارهای خاک گرفته‌ی زندگی.

Monday 6 October 2014

تاریک بود. نگاهش کردم که حالش را بپرسم. خندید. با طمأنینه یک بوسه گذاشت کف دستش، فوت کرد طرفم. خندیدم. از این لبخندهای مهربان که آدم برای جواب اینطور مهربانی ها دارد نه. بی اختیار خندیدم چون خوشحالم بودم. بعد هم برگشتم نشستم سر جام. تکیه دادم به پشتی صندلی. نفس عمیق کشیدم. لبخند زدم. خندیدم. برای خودم توی تاریکی می خندیدم. 

آدم گاهی یک پله بالارفتن رابطه‌هایش را حس می‌کند. آن لحظه‌ای که تکیه دادم به پشتی صندلی، حس ش کردم. انگار آن بوسه با آن طمانینه‌ای که ندیده بودم ازش تا به حال، کلید چندین چراغ را زده باشد در ذهنم. پله های بالا آمده در این چند هفته را دیدم.

دلم قرص شد.