Tuesday 28 April 2015


آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن.

خانوم روانکاو برام شقایق تجویز کردن.

دونه دونه مطمئن می‌شم که راجب آدم‌های مهم زندگیم آن دِ سِیم پیج هستیم. خوبه.

Saturday 25 April 2015

هروقت اینجا ازش نوشتم، یعنی گذاشتم این غم بیاد ازم عبور کنه. یعنی از کارهای احمقانه کردن برا فرار ازش دست کشیدم. یعنی پوست انداختم.
این غم خیــــلی از ظرفم گنده تره.

Monday 20 April 2015

تو آشپزخونه قایم شده بودم. گفت چی میخوای؟ گفتم هیچی. هیچ کدوم از جاهای دیگه نمیخوام باشم. تو هم می‌تونی وانمود کنی اینجا نیستم. گفت چرا نمی‌ری پیش اون؟ مکث کردم، اشکی که تو چشمام جمع شد رو به زور برگردوندم سرجاش، و گفتم «دارن حرف کاری می‌زنن حوصله ندارم» در لحظه چیزی که تو ماهیتابه بود رو انداخت تو پیش دستی داد دستم. برا خودش درست کرده بود فک کنم. یه کمی راجب امریکا رفتن من حرف زدیم و احتمال برگشتنم.
آدم کم حرف و خلاصه ای که اونه، بهتربن هم صحبت برا وقتی بود که اعصاب باز کردن دهنم رو هم نداشتم. پی سوالهای بی جواب مونده ش رو نمی‌گرفت حتی.

تکیه داده بودم به دیوار، رو مرز بین آشپزخونه و بار، هرازگاهی خودآزارانه سرمو به چپ خم میکردم و می‌دیدمش که نشسته با همون قیافه‌ی داغون پنج‌شنبه صبح باهاش بحث می‌کنه. دفعه‌ی بعد که می‌دیدمش می‌خندید، و فقط من می‌فهمم چیا بود پشت اون خنده. هی و هی سرمو کج میکردم و یه قاب نصفه ازش می‌دیدم. عصبانی، خسته، خندون، بی حوصله، بی خیال، ...
سیگار تو دستم نکشیده می سوخت و تموم می‌شد. من به خودآزاریم ادامه میدادم.

I miss being heard, being listened to.
I desperately miss being openly listened to.

Tuesday 14 April 2015

شیطونه میگه آدرس اینجا رو بزنم سردر توییترم تموم کنم این مسخره بازی رو.
چرا نمی زنم؟
چه میدونم.

"Show me slowly what I only know the limits of..."
داشتیم برگر می‌خوردیم که پلی شد. ناگهان، ۱۶ ساله‌ام. دارم با خودنویس سبز توی‌ دفتر کوچکی برای دوست‌پسرم از هوس‌ها و ترس‌ها و شجاعت‌هایم می‌نویسم. دارم از بی‌مرزیِ توی سرم می‌نویسم و از سایه‌ی مرز‌های بیرونی روی حس‌هایم. از اسپیکر کامپیوتر که در اتاق خواهرم است صدای کوهن می‌آید. پای کامپیوتر بوده‌م. این یک جمله را که کوهن خوانده بود پریده بودم سراغ دفتر کوچکمان.
دو-سه هفته بعد، توی حیاط مدرسه، به یا که با لیوان چای همیشگی‌اش روی پله‌های دم پیلوت ایستاده بود گفتم «دارم به سمت قله‌ای می‌رم که از دامنه‌هاش هم منع شده‌م» یا توی چشمهایم نگاه کرد و بعد از کمی مکث چیزی پرسید با این مضمون که آگاهی‌های لازم را دارم یا نه. گفتم دارم و رفتم. نداشتم. از تنم فقط مرزهایش را می‌شناختم.


"Show me slowly what I only know the limits of..."
۲۳ ساله‌م. پریشانم. شخم می‌زنم. و زیر انبوه چارچوب‌های باسمه‌ای‌ام، خودم را پیدا می‌کنم. اینجای زندگی که ایستاده‌ام، از خودم فقط مرزهایش را می‌شناسم.

Sunday 12 April 2015

تو راهه. دلم میخواد همینطوری گوله زیر پتو بمونم. خودش بیاد کلید داشته باشه. تو خواب و بیداری صدای باز شدن درو بشنوم، لبخند بزنم. پله‌هایی که میاد بالا رو‌بشنوم. دم در اتاق حسش کنم. چشامو باز نکنم. اون چند ثانیه‌ای که وایمیسته نگاهم می‌کنه رو بنوشم. بعد بیاد طرف تخت و من چشامو باز کنم و تی‌شرتش رو دربیاره بخزه زیر پتو.  بعد همونو تو بغلش بخوابم. بلکه دو قطره خواب آروم داشته باشم بعد از یک ماه.

یه کم دیگه می‌رسه. می‌رم پایین درو باز می‌کنم. وقتی رسیدیم زیر پتو، چشامو می‌بندم و وانمود می‌کنم این تخت خونه‌ی منه. با اون نور عزیزی که صبحا میفتاد روش. با سکوتش. با خلوتی‌ش. چشمامو می‌بندم و شلوغ پلوغی این اتاق و پرده‌های قرمز آزارنده‌ش رو فراموش می‌کنم.

نآرزوی باهاش موو این کردن رو به گور می‌برم آخرسر؟

ماجرا رو برا خودم به یه نقطه‌ی قابل قبولی رسوندم و بالاخره الان زنگ زدم برا فردا وقت گرفتم.
سوپرمن هستم، بیست و سه ساله از تهران، که قدرتهای قهرمانی‌م البته برای بیرون اومدن از تخت کافی نیستن.

Saturday 11 April 2015

قصه اگه قصه‌ی حسرته،
تا ابد قصه‌ی حسرته. هرچقدر که خط‌ها رو جابه‌جا کنی.

Friday 10 April 2015

دیگه بسه.
امشب مث آدم می‌خوابم و فردا صبح بیدار می‌شم به کارام می‌رسم.
ایمیل‌های کاری، فیدبک دادن رو متن‌ها، صفحه‌بندی نهایی نشریه، ایمیل انتقاد به روند پروژه.
کافه. سلام خوش اومدین. منو. انتخاب کردین؟ باشه چشم. چیدن سرویس غذاها. فرانسه رو تو کدوم فنجون می‌زدیم؟ یه شکلات یه دستمال؟ ردیفه. کوبیدن تفاله‌ی قهوه، پر کردن زیرسیگاری‌ها. تمیز کردن میز.
کتاب خوندن. بسیار زیاد و دقیق کتاب خوندن. لغت. ریویو. طرح درسا. شعر انگلیسی.

زندگی رو زمین نجاتم خواهد داد، مثل همیشه. شب بیدار نموندن هم. کم‌خوابی زیادی سودایی‌م می‌کنه. مث سگ اگه تو روز کار کنم و شب نای بیدار موندن نداشته باشم، بی‌قراری هم کم کم میره..

الان فقط باید بخوابم..

Thursday 9 April 2015

صدای گنجشک‌ها میاد.
و صدای خروپف‌ دوست‌پسر. (کاش یه کلمه‌ی نایس به جای «خر و پف» داشتیم. من صداشو دوست دارم..)
نخوابیدم.
سرم درد میکنه و حجم اتفاقا و حس‌های این روزها کلافه‌م کرده.
دلم می‌خواد همینو پاشم برم کوه. نمی‌رم که. می‌خوابم همینجا تا صب شه، بعد پیشونی‌شو بوس می‌کنم و می‌رم سوار ماشینم می‌شم که برم خونه. تو راه هم برا مامانم گل می‌خرم برا روزمادر. سیگار می‌کشم و تو مدرس دستمو از پنجره میارم بیرون تا یخ بزنه.
مهسا وحدت می‌ذارم و باهاش می‌خونم که «چه می‌شد ابری از آغوش بودم...»
و شاید وقتی‌می‌رسم خونه بهتر باشم.

ولی فعلا، فقط می‌خوابم اینجا و به صدای هیاهوی گنجشکا گوش می‌دم و کمی گریه می‌کنم ...

پ.ن: لای خط‌های این پست بی‌سروته باز دارم سانسور می‌کنم خودمو. کجا برم؟

Wednesday 8 April 2015

حالا کیه که جرئت کنه زنگ بزنه وقت روانکاو بگیره بعد یه ماه؟
جرئت ندارم خودم یه دقه وایسم از خودم بپرسم‌ «الان چی شد؟». مبل قرمز و نگاه نافذ خانوم روانکاو که دیگه هیچی.

Sunday 5 April 2015

انگار جهان وامیسته و، ما رو تماشا می‌کنه

آغوشش
صدای قلبش
دست‌هامان
گرمی‌ نفس‌هاش
بوسیدنش، طوری که انگار هیچ چیز غیر از این بوسه در جهان وجود ندارد. حتی ما.
مهربانی دست‌هاش
مرا بلد بودنش
تکیه دادن به سینه اش
قرص کامل ماه، از پنجره‌ی ماشین

داشتنش.

اما نا،
من هزاربار هم که برگردم، جلوی این جوشش زندگی را نمی‌گیرم.

کهربای آرزو

من دوست دارم تاریخ را اینطوری بنویسند. دلم می‌خواهد تاریخ را که می‌نویسند، از آدم‌ها بنویسند. از این که یک نفر سال‌های اول زندگی بچه‌ی اولش را ندید چون در سفر بود. بنویسند یکی هی بازنشسته نشد چون هر دو طرف اصرار داشتند در مذاکره‌ها حضور داشته باشند. بنویسند مونیز برای نوه‌ی صالحی لباس ام آی تی آورد. بنویسند صبح‌ها کری می‌رفت دوچرخه‌سواری و وزیر خارجه چین می‌رفت توی همان مسیر می‌دوید. بنویسند ظریف که برگشت، همسرش پایین پله‌های هواپیما منتظر بود. بنویسند وقتی بیانیه داشت نوشته می‌شد خورشید کجای آسمان بود. 

 انقدر دلم می‌خواست مثل همین مجموعه‌های عکسی که از ساعت‌های آخر مذاکره هست داشتیم از وقتی قطع‌نامه‌ی پایان جنگ امضا شد. از همین عکس‌ها که یک زنی نوزادش را در آغوش دارد روی مبل، و تلویزیون روی بی بی سی روشن است مثلا.  این مجموعه عکس‌ها، این گزارش‌ها، دفتر شعارهای مامان از هشتاد و هشت مثلا، که قطره‌های اشکمان را هم دارد و خشممان را و بعدتر دست خط لرزان من را وقتی تعداد رای های روحانی را می نوشتم و "جای رفیقامون که نیستن خالیه". یا پرفورمنس آن دختری که اسمش را یادم نیست. که روی یک عالمه کپسول دارو خوابیده بود روبروی سازمان ملل، و توی هر کپسول داستان رنج یک آدم بود از تحریم داروها.
اصلاً همین است که روایت فتح را اینهمه دوست دارم. هیچ چیز به اندازه‌ی نیمه‌ی پنهان ماه اسم همت را برای من از اسم یک اتوبان فراتر نبرد. هیچ چیز بیشتر از روایت رنج فرشته، به من نفهماند که یعنی چی که امریکا به صدام کمک کرد برای لاپوشانی استفاده اش از سلاح شیمیایی.

من دوست دارم تاریخ قصه ی زندگی آدم‌ها باشد نه ماجرای حکومت‌ها و کشورها. ماجرای کشورها انسانی نیست. انبوه اسم و اتفاق و تحلیل است. همدلی آدم را بر نمی‌انگیزد با مردم زمانی که روایتش می‌کند. 

به گمانم کمی حرفه‌ای ترش می‌شود اینکه دلم می‌خواهد نقش ادبیات پررنگ تر باشد در نوشتن تاریخ. نه. یعنی چیزی که هست را دارم طلب می‌کنم. فقط کمی رسمی تر. مثلا در مرحله‌ی ویکی‌پدیا. یعنی ویکی‌پدیا بعدا ننویسد بیانیه ی مطبوعاتی دوم آوریل این را گفت و انقدر طول کشید تا تدوین شود. توی ویکی پدیا چیزهایی بنویسند از جنس حرف‌های پاراگراف اول. بنویسند؟ بنویسیم یعنی.

هرچه بیشتر می‌گذرد بیشتر می‌فهمم چه جور معلم ادبیاتی می‌خواهم باشم. بیشتر می‌فهمم غایت همه‌ی انتظاراتم از کلاس ادبیات، برانگیختن همدلی ست. همدلی با دیگرِ آدم‌ها. زنده‌ها و مرده‌هایشان. نزدیک‌ها و دورهایشان. برای تاکید روی این فکت بدیهی که آدم‌ها مهم اند. تک تک شان. برای بسط تجربه‌های انسانی. برای صلح. 

Wednesday 1 April 2015

یه وقتی هست یکی آدمو نمی‌فهمه، می‌شینی حرف می‌زنی خودتو می‌فهمونی.
یه وقتی هست که یهو می‌بینی یکی فاندمنتالی نفهمیده‌تت. بخوای بفهمه باید هزار قدم بری عقب، از اول. باید بشینی بدیهی‌ترین مسائل ذهنت رو توضیح بدی. حالا من بشینم چیزایی که تو ۱۶ سالگی تو سرم بستم تموم شد رو برات بگم؟
نه دیگه. میرم زیر دوش گریه می‌کنم به جاش.