Saturday 30 May 2015

خود را به چیزی‌ سپردن

حین نوشتن پست قبلی چیز تازه‌ای هم فهمیدم. نوشتم چطور خودت را به کسی بسپاری و بعد خودت را از او دریغ کنی؟ با این خودِ اضافه آمده ات چه کنی؟
بعد فهمیدم موضوع همین است. این نیست که سرت را به چی گرم کنی و به چی فکر کنی و حواست به چی باشد و با وقتت چه کنی. اصل ماجرا این است که خودت را به چی بسپری.
خودت را اضافه آوردن سخت است. اضافه که می‌آید هرز می‌رود.
می‌شود بسپری به کار. بسپری به سفر. بسپری به رفاقت. بسپری به درس. بسپری به چیز تازه یادگرفتن. یا بسپری به اندوه.‌ به دلتنگی. به سوگواری.
اگر این نقطه را بفهمی، اگر توی آن لحظه‌ی سپردن و توی لحظه‌های بازپس‌گرفتن حواست باشد که انتخاب داری، رستگار می‌شوی از آتش اندوه بعد از جدایی.

من همیشه وقتی خودم را اضافه آورده ام، سپرده‌ام به آدم‌ها. خسته هم که نمی‌شوم از این قصه‌ها. یکی بعد از دیگری.

Friday 29 May 2015

اندوه و امواج عظیم کاناگاوا


حالم عموماً خوب است. عموماً آرامم. از آن روزهای سنگینِ مواجهه با اندوه گذشته ام. یک هفته گذشته از آخرین باری که تمام روز را به او و از دست دادنش و کاش ها و شایدها فکر کردم و اشک ریختم. بیش از یک هفته است که شب ها با گریه نمی‌خوابم. نه این که اندوه تمام شده باشد. اندوه مگر تمام می شود اصلا؟ توان مواجهه‌ی آدم به پایان می‌رسد.
اول خیال می‌کردم که اگر دست از فرار بردارم، اگر مواجه شوم با این سوراخِ خون‌ریزِ قلبم، می‌آید از روی بودنم رد می‌شود و می‌رود. خیال می‌کردم من کشتی ام و این غم طوفان است. مواجه می‌شوم و می‌زند کشتی را لت و پار می‌کند. بعد آرام می‌شود و وقت دوباره ساختن است.
حالا می‌دانم اینطور نیست. اندوه من طوفان نیست. یک دریای همیشه طوفانی ست. اندوه یک دریای همیشه طوفانی ست و من تا قبل از مواجهه بر ساحلش ایستاده بودم. نگران که هر موجی که می‌زند می‌تواند به اشاره‌ای این ساحل و متعلقاتش را با خاک یکسان کند. مواجهه به آب زدن است. برای من پریدن نبود. آرام آرم پا گذاشتم به آب و کم کم جلو رفتم. تا موجی بیاید پرتم کند وسط دریا. آمد. پرتم کرد. تا توان داری دست و پا می زنی. و وسوسه ی رها کردن و غرق شدن از رگ گردن به من نزدیک تر بود. وسوسه ی خودم را به اندوهش سپردن. چطور خودت را به کسی بسپاری و بعد خودت را از او دریغ کنی؟ با این خودِ اضافه آمده ات چه کنی؟ وسوسه‌ی شدیدی بود، غرق کردنش در دریای طوفانی اندوه. من اما این صدای محکم بی رحم را همیشه می شنوم که خشمگینانه سرم داد می زند که باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. طوفان می کوبدت. دست و پا می زنی. رها می کنی. دست و پا می زنی. طوفان تمام نمی شود. تمام نشد. من رسیدم به آنجا که جان دست و پا زدن نداشتم. تمام توانم را خرج دست به یقه شدن با طوفان کرده بودم. حالا باید برمی گشتم چون باید زندگی کرد. برگشتم ساحل. دریا همانجاست. حالا دیگر می شناسمش. دیگر می دانم که یک بار تا مرز غرق شدن توی این دریا دست و پا زده ام و برگشته ام.
نه. این صادقانه نیست. بعید می دانم تا مرز غرق شدن رفته باشم. هی رفتم و برگشتم و هی هربار نزدیک تر. تعارف که نداریم. من مواجهه را بلد نبودم. مرگ پدربزرگم - 4 سال پیش- هنوز در من است. هنوز دریای بی ساحل. هنوز ناشناخته. هنوز هولناک. این اولین تلاش من بود برای فرار نکردن از اندوهی به این بزرگی. من تا جایی که می توانستم مواجه شدم و حالا برگشته ام.

زندگی، روی ساحلِ این دریای طوفانی در جریان است. گاهی موجی می زند و مرا به دریا می کشاند. گاهی هیولایی درونم بیدار می شود و هلم میدهد که دوباره خودم را بزنم به طوفان و دست و پا بزنم تا جانم تمام شود و برگردم. زندگی روی ساحل مرا آدم دیگری خواهد کرد.
آدم بعد از هیچ اندوه بزرگی شبیه قبلش نمی شود. زندگی هم. سایه ی اندوه را نمی توانی از خودت دور کنی. مواجهه باعث می شود از سایه دیگر نترسی. سایه جزئی از آدم می شود. می نشیند روی صورتت اصلا. لبخندت را هم مال خودش می کند. دقیقه های آرام و خوش و بی خیالت را هم. همه چیز رنگ تازه ای می گیرد. کمرنگ تر. بی تضاد تر. یواش تر. آدم‌ها هم کم کم به این چهره‌ی تازه عادت می‌کنند.  کم کم سوالهای "خسته ای؟ درد داری؟ چیزیته؟"  کم می‌شوند. همینی که هستی. اندوه توی صورتت هم جا خوش می‌کند.

حالا به "امواج عظیم کاناگاوا " که به دیوار اتاقم است نگاه می کنم. به آن قایق های طوفان زده. به استواری فوجی آن دورترها. به موج عظیمی که انگار هزار پنجه ی هولناک دارد. حالا این نقاشی برایم معنای تازه ای دارد. توی این سه هفته ی مواجهه دقیقه های طولانی را خیره به آن گذرانده ام. اندوه مرا حمل می کند.


پ.ن: یکی از روزهای اولِ ماجرا، ساره این را نوشت و نجاتم داد.



آلزایمر، انکار، و دگیر شیاطین

بابا این روزا همون جاییه که مامان سه سال پیش بود. 
مادرجان، مامانِ بابام، رو لبه‌ی سراشیبی آلزایمره. سوال‌های تکراری بپرسه، داستان‌های گذشته‌ش رو یه طور مغشوشی به یاد بیاره، اسم آدم‌هایی که هرروز نمی‌بینه رو فراموش کنه، یه غر تکراری رو هزاربار بزنه، و این جور چیزها. بابا ولی حاضر نیست بپذیره. از همه‌ی اینها عصبانی می‌شه. با مامانش دعوا می‌کنه سر اینکه تو گذشته رو دستکاری می‌کنی که به نفع خودت بشه. دعوا می‌کنه که چرا وقتی قطره‌ی چشمت رو ریختم هی غر می‌زنی که قطره نمی‌ریزه کسی برات. وقتی یادتش میره که امروز و پریروز با دخترش حرف زده و شروع می‌کنه نق زدن که این دخترهم رفته پیش نوه‌ش، ننه ش رو یادش رفته، وقتی هرروز گفت‌وگویی تلفنی‌ش رو با "چه عجب یاد ما کردی" شروع می‌کنه، بابام قاطی می‌کنه که چرا انقدر این دختر رو اذیت می‌کنی و اون هم زندگی داره و پسرش فلان و عروس حامله ش بهمان و دیار غربت. و هر روز این توضیحا رو می ده و هر روز عصبانیه.

من و مامان این حالت رو می شناسیم. سه سال پیش، مامان هم همینقدر عصبانی و کلافه بود. من و بابا اون موقع تلاش می کردیم فرایند پذیرش مامان رو سرعت بدیم، که کمتر حرص بخوره. کمتر عصبانی شه و شبهای کمتری رو از سردردِ فشار خون بالا بد بخوابه. اما تلاش های ما اگر بدترش نمی کرد، بی فایده بود. مامان با ما هم دعوا می کرد. انگار که یه تیم کشی ای راه میفتاد و ما نباید تو تیمِ مامانی می‌بودیم. ما باید تو تیم مامان می‌بودیم که انتظار داشت مامانی مثل قبلاً بفهمه. ما رفته بودیم تو تیم بیماری‌ای که جلوی چشمش داشت مادرشو از پا در میاورد و مامان من با تمام وجودش داشت سعی می کرد باهاش مقابله کنه. با تمام وجودِ خودش، و با تمام وجودِ مامانی. چون در نهایت فشار رو جفتشون تحمل می‌کردن.
ما اون موقع بلد نبودیم. ماجرا خورد به بحران میانسالی مامان و یه سری بحران های دیگه. خیلی سخت گذشت بهش. خیلی طول کشید.

حالا گاهی که مامان تو اتاق من نشسته، بابا تو اتاق کناری داره با مادرجان کل کل می کنه، و ما با غصه بهشون گوش می‌دیم. توی چشمهای مامان پر از عشق و همدردی و غم میشه. گاهی یه لرزشی ازش میگذره، شاید از یادآوری اون روزهای بد، و اصرار داره که غیر از منحرف کردن حواس بابا در لحظه ای که داره حرص می خوره کار دیگه ای نباید کرد. میره صداش می کنه که فلان چیز رو از بالای فلان جا بهش بده. 

گاهی دلم می خواد که مامانِ مامان‌بابام می‌بودم به جای دخترشون. 

Friday 22 May 2015

صداش کردم بیاد حرف‌ بزنیم، میگه باز نشستی فک کردی مشکل درست کردی؟
ناامیدی رو احتمالا تو صورت بهت‌زده‌م می‌بینه، میگه
چیزه.. باز مشکلی پیش اومده؟

و من فکر می‌کنم که اینجا چی کار می‌کنم؟ اون چیزی که منو آورد اینجا چطور می‌تونه اینطور بهم خیانت کنه؟

Thursday 21 May 2015

گنگ خواب دیده

دلم میخواست برایش بنویسم
' دیگر نمی‌توانستم منتظرت باشم. دیگر منتظرت نیستم. و منتظر نبودن برای من توی کیسه‌ی دوست‌نداشتن‌ها ذخیره می‌شود. برای منتظرت نبودن باید کمتر دوستت می‌داشتم. دورتر می‌رفتم. باید چشم‌هایت را، آن راویان زخم‌های پنهانت را در زمان‌هایی که احساس امنیت می‌کنی، کمتر به یاد می‌آوردم. '
به جای اینها نوشتم
' I'm just trying to control my emotions
یک تصمیم عملگرایانه برای فعلاً که من خونه حبسم و تو سرت شلوغه.'

آخرسر یک روز دلم کودتا می‌کند. تمام این مترجم‌ها را بیرون می‌کند و به زبان خودش فریاد می‌زند.

باید شاهنامه بنویسیم اصلا. باید شاهنامه بنویسیم با دلم، برای حفظ زبانی که دارد فراموش می‌شود کم کم.
کی قصه‌ ام را می‌نویسم پس؟

- من می‌خوام برم بخوابم
شب بخیر

- باشه
من بیدارم
درباره‌ی این موضوع تا یه مدت حرف نمی‌زنم
شب بخیر

یعنی «مگه دو دقه پیش نگفتی خوابت نمیاد؟ اگه خواستی برگردی هستم. فهمیدم چقد رو اعصابته ماجرا. فرار نکن ازم.»
و یعنی « اما اونقد نفهمیدمت که بدونم این ماجرا حرف زدن نداره، نیست تو این دایره، رهاش می‌کنم. فقط می‌دونم الان روش حساس شدی و اگه ادامه بدم ممکنه اتفاقای بدی بیفته. پس 'یه مدت' سکوت می‌کنم و فقط تو سر خودم هی بالاپایینش می‌کنم و شریکت نمی‌کنم تو فکرام»

۳ بعد از ظهرِ فرداس. سکوت ادامه داره. چیز جدیدی هم هست. و اون اینکه، می‌ترسم.

Tuesday 19 May 2015

کی ‌پس برای سین می‌نویسم؟
کی برای نون می‌نویسم؟
کی اینهمه قصه که هر بخششو اژ یکی قایم می‌کنم، یه جا میاد جلوی چشمم؟

Monday 18 May 2015

همه‌چیز مضطربم می‌کنه.

تا اولین دوشنبه‌ای که بتونم از خونه برم بیزون چقذر مونده؟

حتی وقتی آدم تمام روز تو تخته، یه ساعتِ از تخت درومدن تعریف میشه براش. اون زمانی که بلند میشی صورتتو می‌شوری، مسواک می‌زنی، لباس عوض می‌کنی، و پشتی می‌ذاری پشتت که بشه نشست.

بخشی از روزهام رو به این می‌گذرونم که فکر کنم برای داشتنِ این دوست‌ها دقیقاً چه تلاش‌هایی کردم. چون اگه این کارو نکنم احساس می‌کنم باز یه چیزی رو که خیلیا ندارن بدون تلاش به دست آوردم و احساس مرفه بی‌درد بودن می‌کنم و فکر می‌کنم که لیاقت اینکه نقاهتم داره انقد راحت می‌گذره رو ندارم.

هیچی دیگه. «زندگی در زعفران» بود؟ در تمام وجوه و تمام ابعاد زندگی.

Saturday 16 May 2015

با بغض و بدبختی دلخوری رو حمل میکنم تا شب، به زور‌ و زیر کلی ‌فشار از ناراحتی‌م حرف‌ می‌زنم، آماده م که ازش ناامید شم و برم کپه‌ی مرگمو بذارم،

عذرخواهی می‌کنه و میگه حق با توئه و قول می‌ده که دیگه این وضع پیش نمیاد.
یهو فشار که ورداشته می‌شه می‌ترکم. تمامِ گریه‌ای که از ظهر قورت دادم می‌زنه بیرون.

هی صدام میکنه که هستی؟ آشتی؟  و نمی‌تونم جوابشو بدم...

Friday 15 May 2015

چند خط دیالوگ آخر اپیزود کافه نادری تو ترانه‌‌های قدیمی. با لحن و صدای خودش.

 In a study comparing the bone healing rates of smokers and non-smokers, the findings revealed that smokers took nearly 50 percent longer to heal after surgery than non-smokers and the bones of some failed to heal. 

خب. شکر خدا سیگار هم کنسل شد. راهی برای فرار از غصه نیست. با تمام نیروهاش به من هجوم میاره، و من هیچ‌کدوم از دفاع‌هام رو ندارم.

Thursday 14 May 2015

درسته که من می‌شناسم و لمس کردم اون آدمی رو که زیر این ماسک قایم کردی
درسته که دوسش دارم
درسته که اون لحظه‌های بیرون اومدن از پشت ماسک‌ت رو با دنیا عوض نمی‌کنم
درسته که وقتی خودت می‌شی، می‌تونم تمام یه شب تا صب جهنمی رو کنارت گریه کنم و به قصه گفتنت گوش بدم، با خیال راحت.

همه ش آره.
اما با همه اگه آره، با من نه. با من نباید شبیه همه رفتار کنی. اگه سِیف زُن ام رو رد کنی و یه قدم بیای جلو، آدمی که زیرِ این ادا ها هستی، قدمت رو چشم. هندلش می‌کنیم. اما اون آدمِ رویی، اون چیزهایی که اداشونو درمیاری، اون هزارتا صورتک‌ مختلف، نع. راه نمیام باهاش. ناامن می‌شم و می‌دونی که بعدش چی‌ می‌شه. می‌کوبم و واینمیستم که بسازی.

می‌دونی که چقد وحشی‌ام این روزا. وحشی و کم‌طاقت. برگرد.

هی می‌خوام هاردم رو بدم عکسای این سالا رو برام بریزه. هی «یادم میره»
از همه‌ش بیشتر، از عکسای‌ سری اول چمستان می‌ترسم.
با شقایق عکسا رو نگا میکردیم، و من خر توشون آینده می‌دیدم. به دوست‌پسرامون نگا می‌کردیم که دو ساعته نان‌استاپ دارن با هم گپ می‌زنن و هی صدای خنده‌شون بلند می‌شه، و قنج می‌رفت دلم از این واقعیت که بالاخره شد.
یه عکس بود، نیمرخ دوتاشون کنار هم، در حال خنده یادم نیست به چی. خیره می‌شدم به عکس و، آره، به آینده فکر می‌کردم.

اندوه

دیشب، نوز پر از بغض و غصه و خشم بودم از روزِ پستِ قبلی. بچه‌ها اومده بودن اینجا.
کنار تخت من رو زمین خوابش برده بود.
بچه‌ها هی تعجب می‌کردن. از دستش که رو چشماش بود، از صدای نفسش، از پریدن دستش. از چشمای نیمه بازش هی شک می‌کردن خوابه یا بیدار.
من تعجب نمی‌کردم. مث کف دستم می‌شناختم همه رو. که دستشو گذاشته رو چشاش که نور نره تو. که سرشو اگه کدوم وری کنه نفس کشیدنش راحت‌تر میشه. که پریدن دستش... آخ. که چشماش نیمه بازه و خوابه (و خاطره ی اولین شبایی که کنار هم خوابیدیم و اینو فهمیدم)
نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. قلبم باز داشت می‌جوشید از مهر.
داشت بیدار می‌شد، کش و قوس اومد، یکی شروع کرد قربون صدقه رفتن که ای جان چقد نازه تو خواب و بده من ببرمش هی بخوابونمش هی نگاش کنم. به چشماش نگا کردم به امید اینکه غمم رو ببینه و بس کنه. ندید. اشک پشت چشمام بود.

بیدار شد. رفتن کم کم.
تنها که شدم، بالش. عر.

Wednesday 13 May 2015

اندوه

سرمو کردم تو بالش و از فشار اونهمه عصبانیت واپس‌زده، از‌ دردِ آخرش هم فهمیده نشدن، از شدت احساسِ گول خوردن از دنیا، زیر وزن این ‌«راه‌های رفته‌ی بیهوده»

یه ربع عر زدم.

باز خوبه.

اندوه

اصلا همینه. تمام چند ماه گذشته، میشد به جای هی غمگین شدن، عصبانی‌ شد. می‌شد دست وردارم از همدلی کردن، از فهمیدنش، از تلاش فرساینده برای اینکه روبروش واینستم و کنارش باشم. می‌شد عصبانی شم به جای این که غمگین و دل‌شکسته و سرخورده بشم.
تهش مگه از این بدتر میشد؟
خودتو جر بدی و آخرش «یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد» به نظر بیای. و یکی وایسه جلوت بگه «من وایساده بودم. تو نخواستی»

یادم باشه از یه جایی به بعد، باید به جای غمگین و زخمی و خسته شدن، عصبانی شد.

انگار حالا که اون نقش رو ندارم، از خودم انتظار اون همدلی‌ها رو هم ندارم. مسخره نیست؟

Tuesday 12 May 2015

یک زن خیلی کلاسیکی هم در من بود، که دلش می‌خواست عروسی کنه، یه عروسی‌خفن بگیره، با ۴تا ساقدوش پسر و ۴تا ساقدوش دختر، سالن، عکاس، دی جی، سفره‌ی عقد، عروس‌رفته گل بچینه حتی، ماه عسل. بعد بره سر خونه زندگیش، عصرا از سرکار برگرده خونه شام درست کنه، یا «شوهر»ش شام درست کنه، بشینن شام بخورن. دلش میخواست یکی از کارای بعد شامشون این باشه که با هم شعر بخونن. ولی اگه به جاش تلویزیون نگا می‌کردن هم خوشحال بود.
بعد دلش میخواست حامله بشه، ویار کنه، شوهرش قربون‌صدقه‌ی شکمش بره. بچه دار بشه. دلش میخواست بچه شیر بده. مرخصی زایمان بگیره.
یه زنی بود تو من که دلش میخواست همه ی این چیزای کلاسیک رو با اون داشته باشه.

هیچی دیگه. زنه مرد.

الان دلم میخواد تا ابد از این شاخه به اون شاخه، از این مهر به اون عشق، از این چاله به اون چاه، سرگردونی کنم.

باز وقتشه سرمو از تو «از شکسپیر تا الیوت» در بیارم و به فاند و کار و ادامه ی درس فک کنم انگار.

باز استرس ریخته توم.‌ یه روز (امروز؟) بگم هیچ کی نیاد، بشینم صب تا شب تموم کنم هرچی مونده رو؟
-قهقه‌ی حضار-

از خودم خسته شدم.

Monday 11 May 2015

اندوه

طلب مهر ز هر بی‌سروپایی نکنم کاش.

از ساعت ۸ شب درد شروع می‌کنه به زیاد شدن. اگه بچه‌ها اینجا باشن بهشون می‌گم برن دیگه. شام می‌خورم، آخرین دسشویی رو می‌رم با درد، دیکلوفناک، و با چشمای بسته صبر می‌کنم تا اثر کنه. تا قبلش، تیزی چهار تا پین رو توی پام احساس می‌کنم. دوتاشو تو مفصل دو شست، دو تاشو بغل پا به سمت کف. بعد کم کم اثر می‌کنه و خوابم می‌بره. بیدار می‌شم با تصور اینکه صب شده، و تازه ۱۲ه. همینطور هی ساعت ۲، ساعت ۵، تا بالاخره ۷.۵ اینا که مامان هم بیدار شده. صبونه‌مو میاره تو تخت. پشتی‌ها و بالش‌ها رو برای نشستن می‌چینیم پشتم. صبونه می‌خورم، ژلوفنِ صبح، و بعد وقت دسشویی رفتنه. راه رفتن روی کف پام و پین‌ها. در‌بهترین حالت با نفس‌نفس، و در بدترین حالت با گریه میرم و برمی‌گردم. بعدش باید دراز بکشم چون تمام انرژی‌م صرف همین دسشویی رفتن شده دیگه. یه کم میگذره، آروم میشم، خستگیم در میره. بعد «از شکسپیر تا الیوت» می‌خونم. تا اینکه یا یکی از دوستام بیاد یا خسته شم.
الان خسته شدم از نوشتن همینا.

Sunday 10 May 2015

اندوه

مدل مهربونی کردنت بد عادتم کرده.
و هیچ کس به بی‌دریغی تو نیست..

Thursday 7 May 2015

اندوه

«مگه میشه آخه حل بشه؟
نه
جزئی ازت می‌شه»

گوش ندادم که اون موقع...

اندوه

باید بنویسم.
اما نمی‌نویسم.

و این ابتدای ویرانی‌ست.

Monday 4 May 2015

اندوه

«چطو دلت اومد دل منو بذاری ببازه
به جز تو این دیوونه با کی بسازه»

سلطان خالتورهای ایران،
امیرتتلو.

شبا با الیوت و سیلویا پلات و شکسپیر به گا می‌رم،
روزا با تتلو و سیجل و لیتو.

و این بین، مؤمنانه برای زندگی تلاش می‌کنم.

Saturday 2 May 2015

اومدم آزمایش بدم. آقایی که نوبتش قبل من بود گفت «آزمایش‌  pt . وارفارین هم می‌خورم»

همونو وایسادم به گریه.

هر اندوه تازه‌ای، زخم اندوه‌های سرکوب شده‌ی قبلی رو باز می‌کنه انگار...

یکی دو هفته بعد از برک آپ قبلیم، رفته بودم قرمزی موهامو رنگ‌ساژ کنم صورتی شده بود. غرشو تو فیس‌بوک زده بودم. بعد برادرش، ۱۸ سالش بود اون موقع، اومده بود یه مسیج عصبانی طولانی زده بود با این مضمون که «تو برای دردی که برادر من داره می‌کشه مسئولی و باید توضیح بدی.» به کی؟ به ایشون، که دو تا دیالوگ جدی هم نداشتم باهاش تا اون‌موقع.
بعد در جواب مسیج من که آخه چی می‌دونی تو بچه؟ جواب داده بود «آخه دیدم دغدغه‌ت صورتی/قرمزی موهاته، نتونستم تحمل کنم برادرم انقدر درد بکشه و تو به فکر تناژ قرمز موهات باشی.»

هیچی دیگه.
یه چیزای ریزی می‌شه یاد اون داستان میفتم. یاد ساده‌انگاری آدم‌ها. یاد قضاوت‌گر بودنشون.

حالا این دفعه حال و روزم اصلا قابل مقایسه نیست بس که آدم فهیم دوروبرمه و دوستای باز و دیالوگ‌پذیر و ساپورتیو داریم. خداروشکر. ولی خب، چیزای ریز همیشه هستن دیگه. می‌گذره.

«حرفم حرفه. هرچی رو بکوبی می‌سازم»

توی این وانفسای پاچه گرفتن از عالم و آدم و این روزهای پر از بی‌اعتمادی، دوستی داشته باشی که این انگیزه‌ی دیوانه‌ی تخریب را توی چشم‌هایت، توی جمله‌های تندوتیزت، توی آمدن و رفتن‌هات ببیند، و خیالت را راحت کند.

«قراره من تارگتِ خشمت بشم؟ می‌شم. بریز بیرون.»

Friday 1 May 2015

هیچی دیگه. از دست خودم خسته می‌شم به بالکن فرار می‌کنم سیگار می‌کشم، بعد از خودم انم می‌گیره به بغل مامانم فرار می‌کنم، میگه چه بوی گه سیگاری می‌دی. از بغل مامانم فرار می‌کنم می‌رم یه ماگ آب و یخ می‌ریزم برا خودم.

یادم باشه وقتی دخترم با اون حال اومد بغلم، بوی  تریاک هم می‌داد هیچی بهش نگم. 

اندوه

یادم نیست چطور زندگی می‌کردم.
مرکز ثقلم را از دست داده‌ام. سرگردانم.
دفترم را نگاه می‌کنم و یادم نمی آید از چی می‌نوشتم قبلاً. یادم نمی‌آید شب‌ها چطور می‌خوابیدم. قبل از خواب ‌به چی فکر می‌کردم. یادم نمی‌آید چطور از آینده خوشحال بودم. چطور برایش تلاش می‌کردم.
فردا امیدوارم کار کنم.
شاید بشود ادایش را دراورد، شبیهش را ساخت.

تصمیم گرفتم بنویسم. ننوشتن برای یکی مثل من کارکرد انکار را دارد. باید غمم را ریز ریز بنویسم.

زمان متوقف شده

نمی‌تونم کار کنم، نمی‌تونم فکر کنم، نمی‌تونم ایمیلای مهم م رو بزنم. نمی‌تونم. کلاً‌ نمی‌تونم.
بعد اونم منتظره من بهتر شم. هی میگه تو خوب باش.
همه منتظرن من بهتر شم.
قدم‌هام به سوی بهتر شدن خیلی‌ کوچیکه.
پریروز بالاخره گریه کردم. تو بغل خودش. از سه شنبه دیوانگی خاصی نکردم. اما فرارهای ریزم رو ادامه دادم. اون روز تو ماشین یه کم حرف زدم. گذاشتم دردش از ته و توی مچاله‌ی قلبم پخش شه بیاد بیرون. که گریه شد. و آیرونیک‌لی تو بغلش آروم شدم و باز غم دست و پاشو جمع کرد.

کی جرئت تنها شدن با غم‌م رو پیدا می‌کنم؟

« یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری؟ »