Friday 31 July 2015

برزخ

تو اگه من رو نفهمی،
اگه راه راحتو بری،
اگه این ماجرا رو ببندی بندازی دور،
اگه از هر مواجهه‌ای باهاش فرار کنی،
اگه من رو توی این قصه نفهمی،
اگه یه برچسب دم دست بزنی روش و بندازی‌ش اون ور،
اگه نپذیری اون وجهی از من رو که منو هل داده تو این قصه،
اگه با اسم «اشتباه» و «پشیمونی» خیال خودتو راحت کنی،
اگه حاضر نشی دست ببری تو تصویرت از من،

ما بقیه‌مون رو روی چی سوار کنیم؟ دیگه چطوری امن شم؟ دیگه چطوری آروم بگیرم؟ دیگه چطوری خیالت راحت شه ازم؟ دیگه چطوری کنار هم دراز بکشیم و نترسیم از چیزی که داره تو سر اون یکی می‌گذره؟

بعد می‌پرسی دستت نکردیش؟ نه. دستم نکردم. پر ترس و شک‌م. چطوری اینهمه سنگینی رو تاب بیارم؟

Thursday 30 July 2015

اندوه

همه‌چیز را می‌اندازیم گردن فاصله اما می‌دانیم که اینطور نیست.

میخوام ببینم از این واضح تر چی باید بشه که رها کنم

کاش زودتر بگذره این دو هفته، برم سر خونه زندگی خودم، برزخ تموم شه، سرم شلوغ شه، فکر نکنم به شماها که اینطور بریدین طنابا رو. چه خوش موقع بهانه دستتون دادم. خیال ناخودآگاهتون راحت شد. نه؟
سه هفته قبل رفتن که اون ماجرا، بعدم رفتن، و بعد موقع خدافظی دم گوشم بگی «در تماسیم با هم» و گونه‌مو ببوسی و من بغضم رو این جمله بترکه چون می‌دونم زر می‌زنی. چون می‌دونم سوار اون ماشین که بشم همه‌چی با تو تموم شده.
باز من بدونم همه‌ی این‌ها رو و باز ول نکنم. باز ایمیل ‌بزنم که «نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست این روزای سختت رو پیشت باشم» و پاک کنم ادامه‌شو که «هرچند بعید می‌دونم تو می‌خواستی حضورم رو»

Wednesday 29 July 2015

بر عبث می‌پایم.

روزی دوبار
بی اغراق
روزی دوبار، بهم یادآوری میشه که این رشته پاره شده. کی قراره عمیقاً و واقعاً رها کنم، نمی‌دونم.

Tuesday 28 July 2015

یک.  سابجکت ایمیل‌هایی که به شقایق می‌زنم رو با تاریخ‌هاشون یه جا ثبت کنم، خودشون به تنهایی روایتم می‌کنن. 

دو. این 20 دقیقه ی به تماشای آب های سپید رو هیچ وقت اینهمه با تمام دل و جونم گوش نمی‌دادم. هی منتظر بودم تموم شه برسیم به ساری گلین. الان یه جوری به روانم نشسته، یه جوری حسرت و درد و خلاء و پذیرش و آرامش و رهایی رو توش می‌شنوم که انگار برا الان من نوشتنش. رحمت خدا به اون ذهن و اون پنجه‌ها و اون حنجره‌ها که این چارخط شعر رو اینطور زنده کردن. 

هیچ. همین دیگه. آب‌های سپید. بادها. آب‌های سپید. زمین عریان مانده است. بادهای گمان. یاد مهر تو. آب‌های سپید. آب‌های سپید.  آب‌های سپید... 

رفتند.

پرنده‌ها
به تماشای بادها
                       رفتند
شکوفه‌ها
به تماشای آب‌های سپید

زمین عریان مانده‌است
و
بادهای گمان
و یادِ
      مهر ِ
              تو
ای
مهربان‌تر از خورشید

Sunday 26 July 2015

برزخ

به نظرم فقط ماییم که می‌تونیم یک روز تمام با فاصله‌های ماکزیمم ۲ ساعته با هم چت کنیم،  و‌ شب که می‌شه باز ببینیم از حالِ هم چیزی نمی‌دونیم.

این زبون ناز و دلبری و قربون‌صدقه داره برای با  دوم ما رو به عمق چاه بی‌خبری می‌کشه.

Saturday 25 July 2015

«غذا که تمومه باید از ‌‌سر میز پاشد»

یک هفته از اومدن من می‌گذره، و ما یه کلمه با هم حرف نزدیم، و حتی عجیب نیست.
رابطه به گرما تبدیل شد.
به سرما بیشتر.

Friday 24 July 2015

برزخ

امروز یک ربع درباره‌ی این حرف می‌زدیم که دلمون برای بوی تن هم تنگ شده. وقتی صب تو بغل هم بیدار میشیم، وقتی مستیم، وقتی هنگ اوریم، هزارجور وقت دیگه.

دلتنگی یاد آدم میاره که چه همه جزئیاتِ هم رو بلدیم. دلتنگی انگار خطوط کمرنگ و ریز ادراک آدم رو پررنگ می‌کنه. تمایزها رو بُلد می‌کنه.
جرئت کنم؟ دلتنگی ما رو به هم می‌شناسونه. درسته که فاصله، شناخت ما از اکنونِ هم رو تا حدی مختل می‌کنه. اما شناخت ما از آنچه که برای هم‌دیگه بودیم رو عمیق و دقیق و نفس‌گیر می‌کنه.

Thursday 23 July 2015

پسرک امروز عصر به دنیا آمد.
جهان رنگ دیگری گرفته.
به پوست نو و نرمش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که وقتی زندگی اینطور در نفس‌های این کوچک خوابالود جریان دارد، اینهمه قیل و قال برای چه؟ محبت‌های برادر سه ساله اش را خیره خیره نگاه می‌کنم، و قکر می‌کنم که وقتی مهر اینطور لای دستهای کوچک این موجود دوست‌داشتنی تجلی می‌کند، اینهمه قیل و قال برای چه؟

کلاً، اینهمه چه برای چه؟
بیا به چشم‌های بسته‌ی این نورسیده نگاه کنیم و به دستهاش که به دنبال دهانش می‌گردند. مارابس.

برزخ

برزخ های موجود زندگیم بیش از تحملمه
می ترسم از خودم
که یهو وقتی از اینجا رفتم امریکا، تلگرام و وایبری که رو شماره ی ایرانه رو کنسل کنم، و شماره ی اونجا رو به کسی ندم، و گم شم از همه.
واقعا میترسم.

Wednesday 22 July 2015

می‌دونی چیه؟
بریدم ازت.
حتی سوگواری‌م رو هم کردم. با «ای آمدنت آبی و ای رفتنت آبی»

راستش رو بخوای، تو آدمی نبودی که این پیچیدگی‌ها رو تاب بیاری. و خیلی زودترها می‌شد این رو فهمید. ما رو نمی‌فهمیدی و بعد، خودت که تو شرایط مشابهی قرار گرفتی، دیگه خودت رو هم نفهمیدی و تاب نیاوردی که ما رو ببینی جلوی چشمت، که می‌جنگیم، با تمام توانمون، با تمام  آخرین قطره‌هامون، برای چیزی که تو نمی‌فهمیش و به نظرت بی‌معنیه. و بعد، راحت‌ترین کار‌. فاصله گرفتن.
آره.
تو آدم کارهای راحتی.
خدافظ.

Tuesday 21 July 2015

می‌دونی اگه از پسش بر بیام، چقدر حالم بهتر می‌شه؟ چقدر آروم‌تر می‌شم؟ چقدر به درودیوار کوبیدن‌هام کم می‌شن؟
توی خودم حس می‌کنم. هیولایی که هرازگاهی سربلند می‌کنه، از مهر تغذیه می‌کنه. کمتر دوست داشته بشم کمتر دیوانه می‌شم. نفس بکشم یه ذره‌. تنها بمونم. خودم باشم با خودم. یه ذره با هم آشنا بشیم اصن. بسه به خدا.  یه ذره تو سرم سکوت شه. یه ذره گیو آپ کنم رو آدمام‌. شل کنم که بره هرکی می‌خواد بره.
سینگل بمونم و کمتر دوستی کنم و تنهایی کنم. کاش امون بدم به خودم. کاش باز گرداب نشه زندگیم.

کاش از پسش بر بیام.

۳۱ تیر ۹۴
۲۲ جولای ۲۰۱۵
اتاوا

Monday 20 July 2015

چه خوشحالم که توی این طوفان‌ها تهران نیستم.
دیوانه می‌‌شدم.
هیاهوی درونم تمام‌م رو تسخیر می‌کرد. می‌تونست تمام واقعیت بشه.. و مرز درون و بیرونم رو گم کنم. طوفان یکپارچه..

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم؟

روبروی نامجو رو گوش می‌کنم.
[بله، می‌دونم. دارم از حال به گذشته فرار می‌کنم. کجاشو دیدین تازه؟]
اول هی تو خودم دنبال حس‌های اون موقع‌ها می‌گردم. دستم به یه سری‌ش می‌رسه و به یه سری‌ش نه. جدیدترها رو یادم میاد. مال بعد از واقعه. روزهای بی‌خبری بیشتر. اما حس زمان خودش رو، هیچ.
بعد یوتیوب پشت سرش «اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم» پلی می‌کنه. هیچی دیگه. تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم. این بود که جرم داد یه سال و نیم. که صبر از من توانی کرد.

پ.ن: اون استیکر قرمزه ی تلگرام هست، میگه «کس نگو مومن»، خب؟ هروقت شروع می‌کنم به فکر کردن به اون، به خودم می‌گم کس نگو مومن. اینهمه بدبختی داری خودت الان. این باز چیه عَلَم کردی تو این هیری ویری؟ اما کو گوش شنوا.

Saturday 18 July 2015

هر روز صبح بیدار می‌شوم و از یادآوری آنچه در زندگی ام می‌گذرد به خودم می‌لرزم.

Friday 17 July 2015

امروز یادم اومد که منِ بعد از ویرانی چقدر خطرناک می‌تونم بشم. چقد دور از خودم. چقدر سردوسخت و بی‌اعتنا.
نباید، نباید، نباید، به جایی می‌رسیدم که دیشب رسیدم.
حالا رسیده‌م، و رد شدم، و خالی ام. ترسناک.

فاصله بگیر. توروخدا فاصله بگیر. به خاطر خودت میگم. به خاطر خود عزیزت. فاصله بگیر.

بالاخره زهرم را خالی کردم.
زهری که خودش ریخته بود در روانم با بی‌ملاحظگی‌هاش. خیال می‌کردم تمام شده. گذشته. رد شده‌م. بعد از یک سال و نیم بی‌خبری، جور بی‌معنایی زنگ زدم برای خداحافظی.
چند سمس.
یک ایمیل طولانی رسید بهم وسط صف پاسپورت در فرودگاه امام خمینی. نخواندم.
توی توقف فرانکفورت خواندم و گذشتم. بی‌اعتنا. «دلم نمی‌خواست» جواب بدم. گذشته بودم من از این جور حرف‌زدن ها.
پیگیری ایمیلش را کرد امروز.
سراغم را گرفت در تلگرام.

ایمیلش، سمس‌هاش، باز حرف‌های شبیهِ آن روزهاش، خشمم را داغ کرد.
امشب با یک ایمیل دو خطی زهرم را خالی کردم و حالا می‌توانم مهر پایان بزنم بر پیشانی این خاطره.

چیزی از جنس انتقام انگار قلبم را از مرضِ او خالی کرده. سبک‌تر نفس می‌کشم.

در من عقاب منقلبی هست

دارم تغییر می‌کنم.
همین‌قدر صریح، همین‌قدر آگاهانه، همین‌قدر تدریجی.

هزارگزینه روی میز هست. دارم زمین بازی ام را می‌چینم برای دوسال آینده. می‌خواهم تمام برزخ‌هایم را زمین بگذارم. می‌خواهم نقشه را برای خودم بکشم بگذارم جلوی چشمم، که در دو سال آینده هی نگاهش کنم.

دارم برای سبک زندگی دوسال آینده ام تصمیم می‌گیرم. انقلاب می‌کنم علیه خودم هی.

چی جز ویرانی سه هفته‌ی آخر می‌توانست مرا به این نقطه برساند؟ هیچ. هیچ چیز جز ویرانی مرا به عزم و تصمیم نمی‌رساند. هرچه ویرانی شدیدتر، عزمم جزم‌تر.

Tuesday 14 July 2015

یک. دلم می‌خواد یکی یه جایی برام بخونه
Your loyalty is not to me
But
To the stars above
و از این موضوع راضی و خوشحال باشه.

دو. فردا شب می‌رم.و تازه امشب باورم شده.

سه. یه ویرونی به بار آوردم و یه جوری پاش وایسادم که روزی دو بار می‌زنم سر شونه‌ی خودم که «آفرین»

چهار. فردا شب می‌رم. خوشحالی و رویا و آینده و خواهرزاده‌ی جدید حتی، اون ته مه ها گم شده‌ن. می‌دونم هستن ولی دستم نمی‌رسه بهشون. الان غم و وحشت و اضطرابه فقط.


Friday 10 July 2015

چرا بنویسم؟
وقتی کلمه‌ها مدام بهم خیانت می‌کنن؟

کلمه‌هام مدام دارن جور دیگه‌ای فهمیده می‌شن. جور دیگه‌ای دیده می‌شن. هر کلمه‌ای که سر هر قبری نوشتم داره پررنگ‌تر  خونده می‌شه از هرچیزی که با تمام وجودم وقتی خیره شده‌م به چشم‌های مضطربی گفته‌م. انگار صدام تو هوا محو می‌شه و شنیده نمی‌شه. اما کلمات نوشته شده باقی می‌مونن.

چرا بنویسم وقتی هر آن کلمه‌ای که جایی به ثبت می‌رسه، من و حرف‌هام و گفتنی‌هام رو نشنیدنی می‌کنه؟

عطاش رو به لقاش بخشیدم. لااقل توی این روزهای پر تشویش. تا روزی که صدام شنیدنی باشه‌.