Wednesday 27 January 2016

هنوز خسته ی سفر و هنوز خسته ی تمام احساسات متناقض شخصی و حرفه ای از جمعه تا حالا. بله. چارشنبه س. از جمعه تا حالا.
مدرسه. کلاس دانشگاه. گوش دادن به پیچیدگی های رابطه ی مگ. خونه. دسشویی. پلی لیست گوگوش. آب جوش. 
-الان اینجای برنامه م-
ماکارونی٬ خوندن داستانای فردا. آماده شدن برای کلاس و همکار و شاگردای جدید. 
نوشتن ریفلکشن امروز.
قهوه.
نوشتن اورویوی یونیت بادبادک باز
تر و تمیز کردن کلندر.
احتمالا قهوه.
سر و سامون دادن ویدئوهای کلاسام از این ور اون ور.
نوشتن طرح فیلم کوتاهی که باید بسازم از کارم.
نوشتن برنامه ی فردا.
دیگه ببینم چقد جون می مونه برام تا ببینم چی کار می شه کرد باز.
سوشال مدیا تا صبح فردا خاموش.

شبیه زندگی دو سه ماه اوله. ولی کاریش نمیشه کرد. باید جمعش کنم. باید تو جریان بمونم. نباید بیفتم بیرون از رولر کوستر وسط یونیتی که دارم درس می دم.

Tuesday 26 January 2016

راننده ی اتوبوس میگه «ستیت کالج»
انقباضِ سفر تو تنم شل می‌شه.

ماه هفتم.

Monday 25 January 2016

اگر دست از تلاش برای بوسیدنم بر می‌داشت، شاید پن دقه خواب آرام روی سینه‌اش و لای بازوهاش ممکن می‌شد.
فراری‌ام داد باز. تیر توی تاریکی‌ام هم خورد به سنگ. سیم لپ‌تاپ را که با طمأنینه جمع می‌کردم، گفت «این قیافه‌ی کسیه که دیگه نمیاد.»
رفتم.

Sunday 24 January 2016

Unconditional love and hate

هیچ‌کس به اندازه‌ی او نمی‌تواند کاری کند خودم را دوست داشته باشم. چون هیچ‌کس به قدر او بی شرط و شروط دوستم ندارد.
اما همه چیز این جهان سکه‌‌ی دو رویی‌ست که نمی‌توانی فقط یک رویش را انتخاب کنی.
گاهی، هیچ‌چیز به اندازه‌ی طورِ بودن او در دنیا مرا از خودم متنفر نمی‌کند.

Saturday 23 January 2016

"من که جست زدن و پریدن‌ات را
در آب‌های آزاد دیده‌ام
-که چه تند می‌رفتی و می‌آمدی-
..."

می دونم باید صبر کنم. اما دلم می خواد محو شم.
دلم می خواد ربطی بهم نداشته باشه چی می شه تو زندگی حرفه ایش. دلم می خواد دیگه لازم نباشه فک کنم چی رو بگم و چی رو نگم. چطور بگم. دلم نمی خواد آتیش بگیرم از فکر اینکه چطور داره یه ایده ی خیلی خوب رو به فنای حاشیه های مزخرف فضای مریض اونجا می ده و خودش رو به فنای خاله زنک های دور و برش. دلم می خواد اصن ربطی بهم نداشته باشه که داره هدر می ره. دلم می خواد یادم نباشه اون روزی که اولین دوربینش رو خریدیم. دلم می خواد به تخمم نباشه اگه با اینهمه ایده و اینهمه اشتیاق شروع کنه و بعد با مغز بره تو دیوار. دلم می خواد نگران ناامید شدنش نباشم. دلم می خواد نگران همه ی سرمایه گذاری ای که کرده٬ همه ی ریسک هایی که کرده نباشم. دلم می خواد بار بی اعتمادی جهان بهش رو رو شونه های خودم هم حس نکنم. دلم می خواد از همین الان محو شم که دیگه نترسم از این که تابستون ببینمش و همون جا باشه که تابستون پارسال بود. آره. لت می پوت ایت آوت دِر.من می دونم دیگه نمی تونم صبر کنم. نمی تونم من با این سرعت برم جلو و اون نیاد. اصن من بی مهر. من فلان. نمی تونم تحمل کنم یکی جلو نره. من همون آدمی ام که وقتی سوپروایزرم از اول سال تا حالا هی بهم می گه تو خوبی حالم به هم می خوره از خودم چون یه بار هم ازش نشنیدم که تو پیشرفت کردی. چون برا من خوب بودن به تف نمی ارزه. بهتر شدن ه که معنی داره. اگه یکی داره بهتر نمیشه سختمه دوستش باشم چه برسه به دوست دخترش. به همسرش. حالا این اسمش اینه که من یارو رو گذاشتم رفتم پیشرفت کردم و بعد اومدم گفتم تو پیشرفت نکردی خدافظ؟ بذار باشه.
خلاصه. 
دلم می خواد محو شم. 
چرا؟
چون بلد نیستم صبر کنم. بلد نیستم دست به سینه وایسم یکی بره برینه به زندگی ش. بلد نیستم یادم بمونه که زندگی خودشه و انتخاب خودش و تو نمی تونی زندگی ش رو کنترل کنی. بلد نیستم جدا کنم اینا رو از هم. بلد نیستم خودخواه نباشم. نمی تونم وایسم نگا کنم داره از دایره ی آدمهایی که من می تونم کنارشون خوشحال باشم بیرون میره. اون خوشحالی ای که باهاش چشیدم خیلی نزدیکه تو حافظه م .خوشحالی زمانی که داشت کم کم خودش رو از گند و گهی که توش گیر کرده بود می کشید بیرون. من دیده م چطور قد کشیده. بگم دوباره؟ من هنوز برق چشماش وقتی اولین دوربین ش رو خریدیم یادمه. من بودم کنارش وقتی خودش رو از اون دانشگاه نکبت رها کرد. من شادی اون شجاعت رو یادمه. چلوکباب خریدیم رفتیم خونه‌ی من جشن گرفتیم. چون تو خونه شون کسی خوشحال نبود. من ذره ذره ی جلب اعتماد آدمای مهم ش رو دیدم. و یادمه چطور قلبم بزرگ می شد و جا نمی شد تو سینه م. 

خودخواهم من. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام به میانمایگی اطرافش ببازمش.  می خوام محو شم.

Wednesday 20 January 2016

حالم خوبه.
زندگی هنوز سریعه و وقت و تمرکزِ از خودم نوشتن ندارم. وقتی وقت دارم هم ذهن و چشمم خسته‌ست برای به کامپیوتر نگاه کردن و فکرهای شلوغ رو نوشتن.
اما حالم خوبه و مدام سعی می‌کنم یاد خودم بیارم که چه جای خوبی از زندگی‌م ام. سعی می‌کنم قدردان باشم و به خستگیِ مداومم وا ندم. زندگی کنم.
و زندگی کردن یعنی به خاطر سرما و برف مدام اخم نکنم . به خیابونا نگا کنم وقتی دارم از مدرسه می‌رم کتابخونه. یا از کتابخونه می‌رم خونه. منقبض نباشم و تندتند راه نرم. قدم بزنم. یعنی که غذا بخورم و غذا بپزم و با خونه دوست باشم و سینک نگنده. یعنی که با خودم دوست باشم و سیبیلامو وردارم و شامپوی انار و نعنا بخرم و نرم کننده بزنم. یعنی با آدما دوست باشم و معاشرت کنم و برای حرف واقعی زدن انرژی بذارم.

یه پلی لیست گوگوش هست که وقتی غذا می‌پزم گوش می‌دم. هجرت و طلاق و فصل تازه. درخت و خنجر و خاطره. دوری و دلتنگی و دل‌نگرانی و پریشونی. ذوق و عزم جزم و تلاش و تمرکز.
ماه هفتم.

Sunday 3 January 2016

نشسته‌م رو مبل، چایی نبات می‌خورم، با خودم مذاکره می‌کنم که ببینم بالاخره می‌تونم خودمو آروم کنم یا باید برم سراغ کلرودیازپوکساید. به همخونه که کنارم نشسته کار میکنه میگم «فوقش این امتحانه رو قبول نشم، میذارمش برا سال دیگه. من که به هر حال سال دیگه نمی‌خوام درس بدم»
-اوهوم. تابستون هم می‌تونی بدی
-نه تابستون که می‌خوام برم ایران
- آها دیگه مطمئن میخوای بری؟
- آره. نمی‌تونم واقعاً. دارم اذیت میشم دیگه.
اشک که داره راه میفته بلند می‌شم میام تو اتاقم. واقعیت بهم وارد شده: تا تابستون خیلی مونده. خیییلی مونده.

کلرودیازپوکساید؟

Saturday 2 January 2016

«تو یه چاقوی دسته سفید کار زنجونی
که می‌گذری از تو خیالات آبی من
آن قدر نرم و نازک
که ماه و سالی بعد فقط
می‌فهمم اومدن و رفتنت رو
اونم از خونی که میریزه از سر تا پام
اونم از چشای کورمکوری‌م
که چیزی هنوز نمی‌بینه
جز برقی که انداختی توشون
اما خب
تو گذاشتی بفهمم سختی رو
که یعنی هزارچی بریزن دورت و
تو فقط رد شی
برنی وسطِ هزار چی و 
همونی باشی که اول بودی؛
براق و باریک و بی رحم.»

حسین سناپور

برا اینکه خیلی هم خوشحال نباشم، دیشب ناخودآگاهم گفت «بشین سر جات بابا»
خواب یکی از تلخ‌ترین لحظه‌های کل داستان رو دیدم.  و بدیش این بود که این بار در اون لحظه آخر قصه رو می‌دونستم. و عصبانی بودم از خودم. از اینکه خودمو تو اون موقعیت قرار دادم. اما باز نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. نمی‌تونستم بس کنم. نمی‌تونستم ترمز ماجرا رو بکشم. اختیار دستامو نداشتم که داشتن درناها رو از رو کتابخونه‌ی سفید خونه‌م جمع می‌کردن و می‌ذاشتن تو کمد کنار تخت. یادم نیست تو واقعیت کجا گذاشتم درنا ها رو اون روز. دوباره چیدنشون رو هم یادم نیست. اما تو خواب قرار بود بذارمشون تو کمد کنار تخت، پیش همه‌ی خاطره‌هایی که نمی‌خواستم یادآوری شن بهم. پیش سنگ‌های نرم و بزرگ و شمع‌های توشون. پیش نامه‌ها. اما دلیلی نداشت. فقط وقت نداشتم جای دیگه ای پیدا کنم براشون. عجله داشتم نمی‌دونم چرا.
از همه‌ش بدتر، در کمد رو باز کردم و پر از درناهای مچاله شده بود که ریختن بیرون. پژمرده و بی‌رنگ و مچاله.
بیدار که شدم، فقط به این فک میکردم که بابا جان چرا ول نمی‌کنی؟ یه چیزی شد تموم شد رفت. چرا دست برنمی‌داری؟ رها کن. دفعه‌ی اول و آخرت نبوده که اذیت شدی که. چته با این قصه؟ چطور تونستی عبور کنی از اون سفر احمقانه‌ت به اراک؟ چطور دیگه اذیت نمی‌شی از فکر روزای کتابخونه ملی؟ چطور دیگه خواب کافه پراگ رو نمی‌بینی؟ چطور حتی خاطره‌های بام تهران اذیتت نمی‌کنن؟ چیه تو این ماجرا که اینطور پریشون می‌پری از خواب؟

الانا که نه وقت دارم نه سی‌پی‌یو. اما یه وقتی باید بفهمم این قصه به چی گره خورده تو من. می‌دونم خودش به تنهایی نمی‌تونست این کارو باهام بکنه. باید به یه چیز بزرگتری پل زده باشه. یه چیز اساسی تر. یه چیز -حتی- هویتی. پیداش می‌کنم...