Monday 29 February 2016

He lost me again.
And life goes insanely fast. I'm nothing like who I used to be in Iran. I don't have time to brood about people and situations and goodbyes. Or about the times I walked out without even saying goodbye, without even closing the door, without  even getting noticed.
There are just short pauses in the crazy rotation of the roller coaster here and there.  Just a glance of those I've left behind. A glance of life as it used to be. It hurts. It hurts to death. Yet again the hurricane brushes you off. Throws you in the midst of your everyday struggles, and leaves you wondering whether the moment of pain was even real.

دارم دیالوگم با سوپروایزر رو تصور می‌کنم. باید خیلی جلوی خودم رو بگیرم، که برنگردم بگم تو هیچ ایده ای نداری از هر پنج روزی که اومدم مدرسه درس دادم، یه روزش اینطوری بوده که صب پاشدم و حاضر بودم بمیرم ولی لازم نباشه انگلیسی حرف بزنم. چه برسه که انگلیسی درس بدم.

Sunday 28 February 2016

گندتون بزنن که اون یه کلاس دوست داشتنی و آسون رو کوفتم کردین. ایمیل منتور خوبه‌م با کلی فیدبک سازنده هم که میاد اضطراب می‌گیرم حالا.

قبل سوئد می‌رم با سوپروایزر حرف می‌زنم. و می‌گم که بی‌نهایت ناراحتم کردین. که ایمیل‌تون condescending بود و پر از قضاوت یک‌طرفه. اصن پرسپوکتیو من تو سرتون بخوره. حتی به موقعیت من نگاه هم نکردین. می‌گم حتی، حتی، حتی، اگه من اشتباهی کرده بودم -که نکرده بودم- بازم به خاطر اولین اشتباهم تو این پروگرم بعد از شیش ماه نباید اون ایمیل رو می‌زدین بهم. باید می‌فهمیدین که «اشتباه کردن» با «بی‌مسئولیتی» فرق داره. و بعد از این ۶ ماه که من دارم پاره می‌شم زیر مسئولیت، باید بهم این اعتماد رو می‌داشتین، که بفهمین اون فرق رو.

سوپروایزر قراره کسی باشه که وقتی مشکل دارم می‌رم پیشش. تا حالا همین بوده. الان ولی دیگه امکان نداره. مگر اینکه برم این کانورسیشن رو داشته باشم و حل شه.

فلج‌م کرده موضوع. اه.

Thursday 25 February 2016

هی ایمیل که می زنن تهش می گن I hope you are feeling better
هی می خوام بگم خیر. هیچم حالم بهتر نیست چون الکی یه ایمیل با یه لحن پر از تنبیه بهم زدین به خاطر چیزی که تقصیر من نبود. و بعدم مجبور شدم هزار تا کار کنم که از خودم دفاع کنم. و اون سردردی که به خاطرش صبح نیومدم مدرسه الان داره چشمامو از پشت سوراخ می کنه. 
اه. 
هیچی به اندازه ی تنبیه پسیو اگرسیو ناحق تو فضای کاری عصبانی‌م نمی‌کنه. 
چرا. یه چیزی از اون هم بیشتر عصبانیم می کنه. اون هم این که برای کندن قال ماجرا مجبوری عذرخواهی بذاری اول ایمیل ت. for the sake of professionalism 
خیلی عصبانی ام. 

رأی می‌دهم.


The End and the Beginning

BY WISŁAWA SZYMBORSKA
TRANSLATED BY JOANNA TRZECIAK

After every war
someone has to clean up.
Things won’t
straighten themselves up, after all.

Someone has to push the rubble
to the side of the road,
so the corpse-filled wagons
can pass.

Someone has to get mired
in scum and ashes,
sofa springs,
splintered glass,
and bloody rags.

Someone has to drag in a girder
to prop up a wall.
Someone has to glaze a window,
rehang a door.

Photogenic it’s not,
and takes years.
All the cameras have left
for another war.

We’ll need the bridges back,
and new railway stations.
Sleeves will go ragged
from rolling them up.

Someone, broom in hand,
still recalls the way it was.
Someone else listens
and nods with unsevered head.

But already there are those nearby
starting to mill about
who will find it dull.

From out of the bushes
sometimes someone still unearths
rusted-out arguments
and carries them to the garbage pile.

Those who knew
what was going on here
must make way for
those who know little.
And less than little.
And finally as little as nothing.

In the grass that has overgrown
causes and effects,
someone must be stretched out
blade of grass in his mouth
gazing at the clouds.

Friday 19 February 2016

شکر

-کجایی و چی‌کاره‌ای؟
-تو تخت درحال مرگم.
-اوا. چرا؟
-سردرد هنوز.
-من كتابخونه ام، ميام كم كم كه يه كم بهت برسم. چند روزه غذا اينا هم نخوردى انگار

هم‌خونه‌مه. سه روزه ندیدمش. غذا خوردن/نخوردنم رو از رو خوردنی‌های تو یخچال دنبال می‌کنه.
اومد خونه، و نجاتم داد.

فردا روز دیگری‌ست.

خواب بد که می‌بینی، حتی وقتی با گریه بلند می‌شی،  بالاخره خودتو جمع می‌کنی. تکلیف معلومه. می‌خوای اون حس و اون تصویرا رو از سرت بیرون کنی. می‌نویسی‌ش، آب می‌خوری، برا یکی تعریف می‌کنی، حواستو پرت می‌کنی بالاخره.

امان از خواب خوب. سخت‌ترینه بیدار شدن از خوابی که توش همینجا بود و همه‌چی مث دوسال پیش بود و خوشحال بودیم و دلتنگی مث یه کوه یخی که افتاده باشه تو گدازه داشت آب می‌شد.

در زدن، درو باز کردم، هزار نفر آدم که دلم براشون تنگ شده دونه دونه اومدن تو. یهو خونه هم دیگه این خونه نبود. خونه‌ی جمالزاده بود. هی میگفتم چطوری اومدین؟ هی می‌خندیدن. بهم گفت یه ماه می‌مونه و باهام میاد سوئد. از بغلش درنمیومدم. سرمو چسبونده بودم به سینه‌ش. بوش. دکمه‌ی بازش. موهای سینه‌ش رو زیر گونه‌م حس می‌کردم. بازوش دورم بود. وزن دستش. دقیق دقیق. این جزئیات منو می‌کشن آخر.

خواب خوب کاری می‌کنه زندگی‌ت پوچ و بی‌ارزش به نظر ‌بیاد. تمام روز از بیرون حضور داشتم. به منتورهام گفتم کلاسو بگردونین من سرم درد میکنه. بعدم زود اومدم خونه. هنوز دلم نمیاد رها شم از خواب دیشب. هنوز نمی‌خوام برگردم.

Thursday 18 February 2016

سر کلاس آموزش استثنایی دانشگاه، با این دانشجوهایی که تاحالا سر یه کلاس واقعی هم نرفتن، بیشتر از هروقتی می‌فهمم چقد این تجربه ارزشمنده.
اینا وقتی شروع می‌کنن راجع به نقش معلم تو پیشرفت دانش‌آموزایی که لرنینگ دیس‌ابیلیتی دارن حرف‌می‌زنن، دلم می‌خواد داد بزنم بگم خفه شین. به همین خشونت. دلم می‌خواد بکشونمشون با خودم سر کلاس، بگم بیا نیم ساعت این کلاس رو مشاهده کن، بیا فقط سعی کن پنج دیقه با یکی‌شون حرف بزنی، بعد ببینم چطوری روت می‌شه اینطور سخنرانی کنی.

۶ تا از بچه‌های پروگرم ما که از اول امسال داریم تو مدرسه کار می‌کنیم با هم این کلاسو داریم. بعضی وقتها سر کلاس همدیگه رو نگا می‌کنیم، بعد سرامونو می‌ذاریم رو میز، پاش بیفته به حال خودمون گریه می‌کنیم.

بعد دختره داره نمودار اچیومنت گپ رو نگا می‌کنه، در جواب استاد که میگه «هدف شما به عنوان معلم چیه؟» میگه «اینکه گپ بین میانگین بچه ها و بچه های با ‌لرنینگ دیس‌ابیلیتی رو ببندم»
من می‌زنم تو سر خودم که بابا، اصن محدودیت‌های واقعی تو کلاس هیچی. میخوای تو یه مجموعه داده، گپِ بین مینیمم و میانگین رو ببندی؟ یعنی انقد تواین شعارا غرقی، که نمی‌بینی از نظر ریاضی این حرفی که می‌زنی بی‌معنیه؟

این ایده‌آلیستی پوشالی‌شون راجع به شغل معلمی، این ایده‌هایی که از جای گرم بلند می‌شن، این ساده‌انگاری‌شون، ای خدا.

تو را گم می‌کنم هرروز و پیدا می‌کنم هرشب

«تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند آنگاه
چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

مرا یک شب تحمل کن که تا باورکنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هرشب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب»
.
با صدای همایون لطفاً

Wednesday 17 February 2016

مامانم تو یه ان‌جی‌او کار می‌کنه. مدرسه می‌سازن تو مناطق محروم. یه مهندس ناظر داشتن، که یکی از معدود آدم‌های بی‌دردسر و کار واقعی‌کن انجمن‌شون بود. حدود یه ماه پیش تو راه برگشت از یکی از مدرسه‌ها تو چابهار تصادف کرد. یه پسر بیست‌وهفت-هشت ساله. کمبود امکانات بیمارستان محلی و این داستانا. بعدم که بالاخره موفق شدن بیارنش تهران، عفونت ریه.
پریروز صب فوت کرد. ایست قلبی، چند ساعت قبل از جراحی‌ای که قرار بود آخرین جراحی باشه و بعدش از دستگاه‌ها جداش کنن و بعد هم روند بهبودی.

هرروز به مامانم زنگ می‌زنم. عزاداره رسماً. سر ۳ دیقه میگه «خب دیگه مامان‌جان تو هم برو سر درست. مرسی زنگ زدی.» منطقی هم هست. چیزی ندارم بگم. یه سری سوال تکراری و یه سری همدردی تکراری. دیروز از بابام پرسیدم مامان چطوره؟ گفت «امروز بهتره. دیروز یه جوری گریه می‌کرد که اگه تو مرده بودی من اونجوری گریه نمی‌کردم»
امروز رفته بود خاکسپاری. می‌گفت نوحه خون به درخواست دوستِ پسره «کجایی» محسن چاوشی رو خونده.
می‌تونم قیافه‌شو دقیق تصور کنم. لباس سیاهش، رنگ پریدگیش و خستگی چشم‌هاش. افتادگی شونه‌هاش. خلا توی نگاهش هربار که از یه خاکسپاری برمی‌گرده.
دلم پاره‌ست براش.  برا آدم عزادار چی کار میشه کرد مگه از پشت تلفن؟ مرگ که حرف زدن نداره. اگه بودم، می‌رفتم باهاش بهشت‌زهرا، بغلش می‌کردم هی تندتند. تو خونه همه‌ش می‌پلکیدم دور و برش. یه طوری که انگار کاری باهاش ندارم و اتفاقی اونجام. بعد هرازگاهی‌ یه چیزی تعریف می‌کرد از پسره. یه خاطره‌ای چیزی. بعد باز گریه می‌کرد. بعد باز بغلش می‌کردم.

اینو یه بار بلند بگم که خیالم راحت شه: مامانی اگه بمیره یه وقت، من کاری ندارم مدرسه چی و دانشگاه چی. اولین بلیط، تهران.

Tuesday 16 February 2016

کجاست سمت حیات ؟


من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
 همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
 درست فکر کن 
 کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
.
دیروز بعد از هجوم دلتنگی، پناه بردم کتابخونه و ۱۱ ساعت مدام کار کردم. بعد اومدم خونه و یه ساعت دیگه هم کار کردم. امروز صبح بیدار شدم دیدم مدرسه به خاطر برف تعطیل شده. دو ساعت تو تخت موندم خواب و بیدار. بعد هم که بیدار شدم کتاب خوندم. مارچ. یه مموار گرافیکی از جان لوییس، راجب سیویل رایتز موومنت. بعد پاشدم یه کم کار کردم و درس خوندم و ناهار. حال اون کاری که واقعا باید می‌کردم، برنامع ریزی کلاس پس‌فردا، رو نداشتم. بعد باز یه ساعت کتاب خوندم. نایت. یه مموار از یه نفر که از‌ آشویتس سروایو کرده. کتابو قراره تو دوماه دیگه درس بدیم.
خوبی زندگی فعلی‌م اینه که تو تخت موندن و کتاب خوندن کاریه در راستای اهداف بلند مدتم. حتی اگه کتاب مستقیماً مربوط نباشه، ادبیات انگلیسیه به هرحال.
بالاخره اونجام. اونجایی که یه لحظه‌هایی، اون کاری که واااقعا دلم می‌خواد در لحظه بکنم حاشیه نیست. خود متنه.
لابد این باید برای احساس خوش‌بختی کافی باشه. نه؟

Monday 15 February 2016

خود دلتنگی یه طرف، این واقعیت که پنج ماه و نیم تا اولین ایران رفتن مونده و هیچ کدوم از راههام برا کنترل کردنش  دیگه جواب نمیده یه طرف.

Sunday 14 February 2016

یکی توییت کرده بود «اونقدر که برا دیگران صبوری، برا خودتم هستی؟»

تکونم داد. جوابش این بود که نه، نیستم.
تصمیم گرفتم حالا که با خودم از این صبورتر نمی‌تونم باشم، لااقل برا اون «دیگران» هم کمتر صبور باشم.

دارم از چیزایی کوتاه میام که هرگز فکرشم نمی‌کردم. ولی خب، لابد بخشی از فرایند بزرگ شدنه. چه می‌دونم...

Monday 8 February 2016

آدما دو‌دسته‌ن.
اونایی که وقتی بین بوسیدنشون یهو سرتو می‌بری تو گردنشون قایم می‌کنی نمی‌فهمن بسه و دیسکانکت شدی و دیگه نباید دست و پا بزنن،
و اونایی که سرتو ناز می‌کنن می‌گن «دیدی چی شد؟ عب نداره ۱۰ ثانیه بود تموم شد. مثلاً اتفاق نیفتاده»

بیست و چهار سالگی

رزولوشن تولدم این بود که خوشحال باشم. حالم خوب باشه. به نظر مسخره میاد. ولی منطقیه دیگه.

دارم کاری رو می‌کنم که سال‌ها متتظرش بودم. دارم چیزی رو یاد می‌گیرم که همیشه می‌خواستم درست یادش بگیرم. سخته و گاهی حتی سیستم طوریه که راضی‌م نمی‌کنه و احساس می‌کنم بیراهه‌ست. ولی جایی از مسیرم که حتی بیراهه‌شم بسیار آموزنده و پروداکتیوه.
چهارماه تنهایی کردم و بعد حالا دوست‌های خوب دارم. یه طور سالمی باهاشون دوستی میکنم. بهشون پناه نمی‌برم. اگه لازم باشه کمک می‌گیرم و اگه لازم باشه کمک می‌کنم. به زور به عمق نمی‌برم ماجرا رو.  با پسرا فلرت نمی‌کنم. (نه که حالا بلد باشم به انگلیسی فلرت کنم و نکنم. ولی بالاخره دارم نمی‌کنم دیگه. امتحان نیست که. زندگیه.)
همخونه‌ی خیلی خوبی دارم. توی دور و بری‌هام هیچ کس رو نمی‌شناسم که انقد شانس آورده باشه در این مورد. همه یا اذیتن یا ماکزیمم اوکی ان. همخونه‌ی من رسماً کیفیت زندگی‌م رو جابه‌جا می‌کنه گاهی.
دیگه با آ به جون هم نمیفتیم. دیگه فریک آوت نمی‌کنم از هر مهربونی‌ش. هنوز همون‌قدر نامعلوم و گاهی بی‌معنیه شرایط. ولی در همون نامعلومی استیبل ه.
تنها تاریکی واقعی اینه که هنوز و تا آخر امسال خرجمو بابام می‌ده. و این واقعاً اذیتم می‌کنه. هربار کردیت کار رو می‌کشم، هربار یه قهوه‌ی نیم دلاری می‌خرم تو مدرسه حتی. با هر خرج کوچیک و بزرگی این رو یادم میاد. و چیزی که بیشتر اذیتم می‌کنه اینه که مطمئنم نیستم سختی و حجم کارم کافی هست برای تصمیمی که گرفتم برای شغل نداشتن یا نه. (حجم کار: من فول تایم توی یه مدرسه ادبیات انگلیسی درس می‌دم. این ترم سر پنج تا کلاس. که دو سِت آماده‌سازی میخواد. این اینترنشیپ داره تعداد زیادی از واحدهای درسی‌م رو کاور می‌کنه. مستقل از کار سر کلاسمون، سه هفته یه بار یه سمینار داریم که توش بهمون یه تکلیفایی میدن انجام بدیم. یه کورس لول ۴۰۰ هم دانشگاه دارم. ترم پیش سه تا داشتم، یه صد، یه ۴۰۰، یه ۵۰۰. لول صد ه رو حذف کردم چون نشدنی بود دیگه. )

با همه‌ی اینا، در ۷۰ درصد روزها حالم خوش نیست. دلم روشن نیست. صبح‌ها به زور از تخت درمیام و روزهای زیادی رو به قایم شدن از زندگی تو توییتر و اینستاگرام می‌گذرونم.
درست نیست دیگه. من نباید اینطوری باشم. من که مدام میگفتم تو گه ترین شرایط هم میشه یه مرتبه‌ای از خوب بودن و لذت بردن رو حفظ کرد، و می‌کردم، نباید این باشم الان. خیلی قدرنشناسانه‌ست اینطور بی‌حال و بی‌روح و کدر بودن تو این شرایطی که اون بالا نوشتم.
قصدم این بود که تو همین ماه اول بیست‌وچهار سالگی‌م بفهمم چیه ماجرا و بعد برای رفعش تلاش کنم. ببینم چی کمه و اضافه‌ش کنم.
حالا فهمیدم. دلیل‌ش از خودش هم مسخره تره. وقتی آدم‌های عزیزم حالشون بده، من نمی‌تونم خوشحال باشم. نه. درواقع می‌تونم خوشحال باشم اما هی یادم میاد که اونا حالشون بده و عذاب وجدان می‌گیرم. و بعد دیگه خوشحال نیستم. مثلاً، یهو حین شهرزاد دیدن با همخونه‌م و هره‌کره‌هامون، یادم میاد اون با همخونه‌ش مشکل داره، و عذاب وجدان می‌گیرم. بعد خودمو از اون لحظه بیرون می‌کنم. فاصله می‌گیرم تو ذهنم. نمی‌ذارم خوشی‌ اون لحظه واردم بشه. همینو بگیر برو تا آخر.
عذاب وجدانش از جنس همون عذاب وجدانیه که سر پول داشتنم می‌گیرم. یعنی ماجرا خیلی «چو عضوی به درد آورد روزگار» نیست. همون طور که خودم رو لایق رفاه مالی ای که دارم نمی‌دونم عموماً، خودم رو لایق این خوشحالی‌ها و خوش‌بختی‌ها هم نمی‌دونم. 
کلا این یک ترند عمومیه در زندگی من: خودم رو لایق داشته‌هام ندونستن. به خصوص اگه اون داشته‌ها چیزهایی باشن که در اطرافیان نزدیکم نداشتن‌شون دیده بشه.
از اینجا بفهمین احساس‌ گناه‌های قدیمی هنوز ولتون کردن یا نکردن. از اینجا که خودتون رو لایق چیزهای خوب می‌دونین یا نه. و این موضوع انقدر در آدم عمیق و ریشه داره که باورتون نمیشه. 
به نظرم رزلوشن بیست‌وچهار سالگی‌م باید همین باشه. که جلوی این ترند رو بگیرم. خودم رو لایق داشته‌هام بدونم. هرچقدر هم که پول خانواده‌م بی تلاش من به دست اومده، برای باقی عناصر موقعیت فعلی‌م زحمت کشیدم. برای کارم دارم پوست می‌ندازم،‌ برای دوستی‌هام اینجا تلاش کردم و آره، شانس هم آوردم که اینهمه پذیرا و مهربونن آدما. ولی خب برای بالفعل کردن پذیرش و مهربونی‌شون من قدم‌هایی ورداشتم. باهاشون وقت گذروندم. به حرفاشون گوش دادم. حرف زدم.
باید مدام به خودم یادآوری کنم که تو حق داری خوشحال باشی. همه حق دارن خوشحال باشن. 
و اینطوری، این فشار بی معنی ای که به اطرافیانم میارم هم از بین میره. وقتی یه عزیزی حالش بده، همین که حالش بده براش کافیه. لازم نیست عذاب وجدان بد شدن حالم رو هم به بار روی دوشش اضافه کنم. سنگین سنگین بر دوش نکشیم بار همدیگه رو به جای همراهی کردن. 

اصن شاید رزلوشن بیست و چهارسالگی م درنهایت همینه. که همراه بهتری باشم. ها؟

Saturday 6 February 2016

اون کاغذی که روش نوشته بودم
"Take risks, make mistakes, learn"
رو از جلوی چشمم ورداشتم.احساس می‌کنم دیگه رسیدم به نقطه‌ای که ریسک کردن در کانتکست مدرسه عادتم شده. دیگه کمتر می‌ترسم.

به جاش عکس دسته‌جمعی‌مون با دوستای جدیدم رو گذاشتم. عکس مال تولدمه. یه تاج نقره‌ای گذاشتن رو سرم که پرنسس باشم و تجربه‌ی تولد امریکایی داشته باشم. شقایق هم هست. کنارمه.
دیگه از خودم عصبانی نیستم. و تازه الان می‌فهمم که چقدر اون اصرارم به «یه سال تنهایی می‌کنم» بیشتر از جنس پانیشمنت بود تا تصمیم. دارم به خودم اجازه می‌دم باز از امنیتم تو گروه دوستای جدیدم  لذت ببرم. و سدِ زبان هم هست البته. که باعث میشه ته تهش تنها باشی.

کنارش هنوز همون کاغذسبز کوچیکه:
صبور باش
و تنها
و سر به زیر
و سخت.

کنار ترش‌ عکس اون گرافیتی‌ای که تو نیویورک دیدیم. های‌لاین بودیم با شقایق. راه می‌‌رفتیم و من از آ حرف می‌زدم و از اینکه نمی‌دونم. نمی‌دونم چه کنم با این‌همه فاصله و اینهمه هم رو نفهمیدن و اینهمه عشق. بعد خیابون پیچید، گرافیتی رو دیوار جلومون بود: اینشتن که با یه پلاکارد تو دستش، سه جور مستاصلی‌ داره بالا رو نگاه میکنه. رو پلاکارد نوشته «لاو ایز د انسر»

یه کم بالاتر رو دیوار، لبه‌ی اون بردی که روش خاطره جمع می‌کنم و ددلاینا رو می‌ذارم جلوی‌ چشمم، عکسای مامانم اینا و مریم اینا و بچه‌ها ن. خانواده.

همونجا روی همون برد، یه کاغذ زرده که روش با قرمزنوشتم «و تو را به یاد آوردن/ چون/خونی در دل» و کمی پایینتر، کج، با مشکی، «این شعر شرابی‌ست که آغشته به خون شد»
و رو یه کاغذ سبز «نگاه کن، هنوز آن بلند دور...»

روی میز، فرم‌های هنوز پر نشده‌ی معلم جایگزین شدن، کتاب آیین نامه‌ی رانندگی و مدارکم، کتابایی که دم دستم لازم دارم، پشن پلنر، پوشه‌ی تکلیف‌های بچه‌هام که باید صحیح بشن، و یه کتاب که برا فان و حال خوب کنی می‌خونم صد سال دو صفحه، و لیوان روان‌نویس‌های رنگی و مدادرنگی‌ها.

ماه هفتم.

Thursday 4 February 2016

خستگی آدم رو فلج می‌کنه.
خستگی احساسی‌ای که تجربه کردم در طول دو هفته‌ی گذشته، با همه ی تجربه‌های قبلی‌م فرق داشتو قبلاًها که از نظر احساسی خسته می‌شدم، وقتی بود که همه‌چی پیچیده بود و درد می‌کشیدم و مچاله بودم.
این بار، خوشحال بودم و قدردان بودم و هی باورم نمی‌شد که اینهمه اتفاق خوب داره میفته. همزمان، شاگردام باهام دوستی می‌کردن و قصه‌هاشون رو می‌نوشتن تو تکلیفا. تکلیف ۳۶ تا بچه‌ی ۱۵-۱۶ ساله رو که صحیح می‌کردم (حالا فک کن، نمره می‌دادم که متنی که یکی از بی‌میل‌ترین و کسل‌ترین شاگردام راجب تجربه‌ی رفتنِ پدرش از خونه نوشته)، بعدش احساس می‌کردم تزکیه شدم. قلبم کش میومد. روحم بزرگ می‌شد. و اینطوری خسته می‌شدم. نمی‌خوابیدم و از همه‌ی این اتفاق‌های حسی برق بهم وصل می‌شد و خوابم نمیومد. کاذب.
وقتی کلپس کردم، دوشنبه که با یه ایمیل مهربون ناکار شدم و سه شنبه که نرفتم مدرسه و تا ساعت ۲ جنازه‌ی مطلق شدم تو تخت، چارشنبه که خبر دستگیری اومد و باز فلج شدم، فهمیدم چه خبره.

آدم تموم می‌شه. آدم نازک می‌شه. آدم یهو خارج می‌شه از زندگی بی که بدونه چرا. چون دیگه نمی‌کشی. لیترالی. تموم.

یادم بمونه.

Wednesday 3 February 2016

بعد از همه ی اتفاقای خوب هفته ی گذشته٬ الان فقط اومدم بگم که چهل و هشت ساعته سر یه ایمیل ساده ناکار شدم. اومدم بگم تمام پیروزی هایی که فکر می کنی به دست آوردی حبابیه که به ساده ترین تماس می ترکه. و بعد هم اگه به اندازه ی کافی قوی نباشی٬‌به جای اینکه با خودت حرف بزنی و بهش بگی "اشکال نداره. سخته. زمین می خوری ولی پا میشی و درستش می کنی" ٬‌چهار ساعت و نیم گریز آناتومی می بینی که فکر نکنی. که برنامه ی فردات بمونه رو دستت. که بعدش که در لپ تاپ رو می بندی اونم چون همخونه ت اومده و دیگه روت نمیشه٬ بازم دلت بخواد فردا رو سیک لیو بگیری و بمونی تو تختت. 
که خب٬‌همونطور که دیگه همه مون می دونیم٬‌من هرگز اون "به اندازه ی کافی" رو قوی نبودم.