Friday 30 September 2016

«خود را به تمامی ابراز کنید
سپس آرام و خاموش بمانید»

تائو می‌گه اینو. من همیشه همینطوری‌ام. وارد بازی شماها نمی‌شم.
به تمامی ابراز کردم. حالا آرام و خاموشم تا بازی‌شو بکنه. یا نکنه.

نشسته‌م برا خودم کتابمو می‌خونم. راضی.

Thursday 29 September 2016

مدت‌ها بود حال خوشی نداشتم که از پس بیانش بر نیام.
دارم شبیه خودم زندگی می‌کنم. و جادوی روابط انسانی روشنم می‌دارد.

هوای ستیت کالج هم به دلم گوش داده. خنک و ابری و روشن و بارون ریز.

Wednesday 28 September 2016

این چه جادوییه در برهنگی، که ناگهان بسیارها دیوار رو برمی‌داره از بین آدمها؟

میگم نمیخوام از قبل بهش فک کنم یا منتظر چیزی باشم. می‌ذارم هرچی در لحظه دلم می‌خواست پیش بیاد. و نمی‌خوام عجله کنم.
با این حال شب قبل از کلاس به جای نوشتن تکلیف‌هام یک ساعت تو حموم‌م که خودم رو برای سناریوی احتمالی «hey, do you wanna come over and hang out at mine? » آماده کنم. لاک ناخن‌های پام رو تجدید می‌کنم و به لباس فردام فکر می‌کنم. حالا هم، وسط اینهمه کار، اومدم لاندری فقط برای اون یک دست لباس زیر سیاه.

با این که وانمود می‌کنم از هیجان‌زدگی تینیجری‌م شاکی‌ام، اما یه لذتی می‌برم از این رهایی‌ای که تو همه‌ی حرکاتم هست. از این که در هر لحظه فقط حال خودمه که کنش‌ها و واکنش‌هام رو تعیین می‌کنه.

ساعت دوی شب، های از علفی که کشیدم با دو نفر که یکی رو سه هفته‌س می‌شناسم و یکی رو پنج ساعت، به دیوار خونه‌ی این آدم عجیب و آره، دوست‌داشتنی، نگا می‌کنم و فکر می‌کنم این کیه اینطور سبکسرانه از شبش لذت می‌بره؟ این کیه رو دسته‌ی این مبل نشسته، سرش رو تکیه داده به دیوار، و خیره شده به بدن این موجود که داره حرکتای کاراته می‌ره وسط خونه؟ این لذتی که جاری می‌شه توم از دیدن جریان حرکاتش و نرمی جابه‌جا شدنش بین وضعیت‌های مختلف... این منم؟ این آدم تازه کجای من گیر کرده بود؟

با مگ حرف می‌زدم. گفت یه درخششی تو صورتته. و وقتی دست و پا می‌زدم که حال رهایی‌م رو توضیح بدم، گفت بهترین کلمه‌ای که برا توصیفت به ذهنم می‌ره untethered ه. دقیق بود. آروم شدم.

زندگی هرگز اینهمه سیال نبوده. این رودخونه‌ی جاری، بر بستری از حسرت روانه. اما خب، کاری می‌شه کرد؟
«آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید، یا از دست می‌گریزد.»

Friday 23 September 2016

آرام و هراسان قدم برمی دارم. مدام می‌پرسم. مدام رم می‌کنم. مدام آرام است و لبخند می‌زند و مطمئن است.
«منم می‌ترسم. ولی شجاعتشو دارم. به نظرم تو هم داری»
دارم؟

نگاهش می‌کنم. گوش می‌دهم. و به تکامل آن توده‌ی چگال و دردآلود فکر می‌کنم. به تاریکی فشرده و بی‌شکلی که بود. به این حجم شکل گرفته ی حالا، تاریک، با زخم‌هایی که نور از شکاف‌هاشان بیرون می‌زند. با تاریخ رنجی که توی چشم‌های سیاهش روایت می‌شود هنوز. و روشنی چشم هاش و دست‌هاش با هر نقاشی. و اخم مدام ابروهای پرپشتش، توی همه‌ی عکس‌ها.

به تماشا نشسته‌ایم.

Thursday 22 September 2016

یه بار س بهم گفت من دوست دارم اگه اومدم، رابطه‌مون هرجا رفت با آغوش باز بذاریم بره. اما تو اینو نمی‌خوای. من اون موقع رو محکم‌ترین قله‌ی جهانم وایساده بودم. داشتم می‌رفتم ایران که به آ پیشنهاد ازدواج بدم. خیال می‌کردم هیچی دیگه ما رو از همدیگه نمی‌گیره. رفتم و برگشتم و از قله شوت شدم پایین. قله از دست رفت و جهانم دوباره سیال و بی‌دروپیکر و ناامن شد.

گاهی بهش فکر می‌کنم. و به این که الانا  اگه میومد شاید می‌ذاشتم رابطه‌مون هر جا می‌خواد بره. شاید هم نه. به هر حال اون الان رو محکم‌ترین قله‌ی جهانش خونه ساخته. جهان مشترک ما جهان ناهمزمانی‌هاست.

عجیبه. حین نوشتن همین‌ها فکر کردم اگه همین الان تکست بده چی کار می‌کنم. و دیدم جواب نمی‌دم. همه‌ی حرف‌هایی که می‌زنم معطوف به اون تصویر ایده‌آلیه که یه جایی اون آخرا شکست.
فکر کنم اولین باره با این واقعیت مواجه می‌شم که دیگه دوستش ندارم.

Thursday 15 September 2016

دارم می‌رم بوستون دیدن دخترخاله‌م. شقایق اونجا نیست. س اونجاست با زنش. به طرز غریبی تازه یاد این نکته افتادم. این جهان مسخره. من فاینالی تنها و سینگل، اون به اکستریم‌ترین شکل ممکن ناسینگل. هه.
یکی از همکارای قدیمیم هم هست که میخوام ببینمش. وقت بشه شاید برای دیدن ه هم تلاش کنم. آدم کمه تو جهانم. جای خالی‌ش ناگهان تمام حفره‌هارو گشاد کرده.

Monday 12 September 2016

خودم رو غرق گری‌ز کردم باز. افسردگی؟ دلشکستگی؟ سنگینی اولین «پایان دادن» واقعی در زندگیم؟
چه اهمیتی داره کدومه؟ چه اهمیتی داره با روانکاوم حرف زدم یا نه؟ چه اهمیتی داره دز دارو درسته یا نه؟
ته این چاه هیچی با هیچی فرق نداره.
اما داره.
تمام روز زنگ و تکست‌های مامانمو ایگنور کردم تا آخر همخونه م تکست داد که بابا جواب مامانتو بده نگرانه.
عصر، شقایق تو ایمو زنگ زد. جواب دادم وصل نشد. من زنگ زدم، اون زنگ زد٬ باز نشد. برگشتم به گری‌ز. یه کم بعد یادم اومد اونجا نصفه شبه. چی شده ینی؟ تکست دادم خوبی؟
بد نبود. داشت میخوابید. زیاد حرف نزدیم. چیزی نداشتم بگم از حالم.
ده دیقه بعد یه قسمت گری‌ز تموم شد. بلند شدم موهامو بستم لباسمو عوض کردم رفتم راه رفتم. تمام راه هم آدیوبوک گوش دادم.
واهمه از روبرو شدن با جهان بیرون. درد تکراری.

ولی خب برای من، یه بار دیدن اسم شقایق رو موبایلم و سه کلمه حرف زدن باهاش از تخت درم آورد. انگار که هر چیزی مربوط بهش٬ اون نور ته تونله، حتی وقتی جفتمون هیچ نوری تو زندگیمون نمی‌بینیم.

آخ از ما خونیان امید. ما ناشکرهای ازلی.

Saturday 10 September 2016

یه لحظه هست، وسط گری‌ز آناتومی دیدن، که تصویر سیاه میشه برا اینکه از یه سکانس بره به سکانس بعدی. توی اون دو ثانیه صورت خودمو تو مانیتور می‌بینم.
و این ترسناک‌ترین لحظه‌ی روزه.

Friday 9 September 2016

عکس پست قبلی کشوی دراور اتاقمه. از این کارهای دیوانه وار کردم. برداشتن عکسش از دیوار. برداشتن کاجش از روی دراور و قایم کردنش توش. و از اون بدتر برداشتن اون عکس هایلاین. پنهان کردن همه شون پیش قرص‌های افسردگی و پیش «چیزهایی که نمی‌دونم باهاشون چی کار کنم»
از قبل از ماجرا تخت سفارش داده بودم و دشک. امروز تخت رو سرهم کردم. جای همه چیز رو تو اتاقم عوض کردم. 
هنوز نخوابیدم از بعد از دیالوگ آخر. هنوز اگه تو خونه سکوت باشه پنیک می‌کنم و نفس نمی‌تونم بکشم و بغض هجوم میاره. اما خب. سرم رو گرم نگه می‌دارم.

سه برابر تعداد دفعاتی که شنیدم «می‌فهمم. سخته» ازهمه غیر از شقایق و خواهرم شنیدم که «انقد سخت نگیر / سختش نکن برا خودت». یکی از اولین آرزوهای ویش‌لیستم اینه که آدم‌ها بفهمن در جهان من چیزها انقدر سختن و برای سختیشون دلیلی وجود داره و پایبندی‌هایی. که بفهمن من دارم «سختش نمی‌کنم» همین قدر سخت هست برای من. تجربه‌ی من از اتفاقاتی که اطرافم میفته غلیظه. خوشی‌ها و دردها. همه رو بیشتر حس می‌کنم. و؛ نه. آیم نات گانا گیو آپ آن دت. چرا نمی‌شه فقط کنارت باشن بی‌که هی جاج بشی که چقدر واقعا سخته و چقدرش رو خودت داری بزرگش می‌کنی؟ چه فرقی می‌کنه وقتی به هر حال در حال حاضر تجربه‌ی من همینقدر سخته؟

دارم تلاشمو می‌کنم. ولی باورم نمی‌دونم چی میشه. نمی‌دونم چی می‌مونه در قلب من برای ادامه دادن. چطور ادامه دادن. فعلا طوری خسته‌م که انگار کوه کنده‌م. و خوابم نمی‌بره. 
love is never the answer. It's merely the question. You'll be fucked trying to find the answer. And there is none.

Friday 2 September 2016

و دست‌های من آن جاده‌های بی‌برگشت...

اینطور که دست‌های ما توی آینه به هم پیچیده بود، اینطور که چشم‌هایمان برق می‌زد، خیال می‌کردم این فاصله هیچ از ما ندزدیده. روزهای اول سفر بود. هنوز چشمم به حفره‌ها نیفتاده بود. هنوز تنها نشده بودم.