Monday 19 June 2017

آخرش می‌میرم و کسی  رو پیدا نمی‌کنم که «به خاطر» طوفان‌هام دوستم بداره نه «با وجود»شون.

سارا نائینی میگه «تو زیبایی و، بی‌پروایی و» و من هیچ وقت بقیه‌ی آهنگ رو نمی‌شنوم بس که حسرت و حسادت دارم رو همین جمله که هیچ کس نگفته و نمی‌گه‌ش بهم. یا مثلا باب دیلن میگه your loyalty is not to me but, to the stars above و من می‌میرم برای پیدا کردن کسی که همینطوری باشه و منو همینطوری، به خاطر اینطور بودنم دوست بداره.

پهلو نمی‌گیرم.

بعدا:
نقطه‌ی تاریکی هم داره این ماجرا. این که گول می‌خورم. چون همه اولش دوست دارن طوفان رو. طوفان نباشه که بهشون نمی‌رسی که. طوفان و ترقه‌بازی و تبار خونی گل‌ها و حالا هر استعاره‌ای که براش بسازی، اونه که هلت میده سمتشون. سمت دل دادن به کسی که سه هفته هست، دل دادن به یکی که از یه سیاره‌ی دیگه اومده و تو اصن تو رابطه‌ای و با این حال، دل دادن به یکی که معلومه دستش به سمت زن دیگه‌ای دراز شده و اول به تو رسیده سر راه، همه‌ی این کیس‌های واقعی زندگی من اتفاق افتادن چون تبار خونی گل‌ها و چون طوفان و چون ترقه‌بازی. تا اینجاش جالبه براشون و چقدر تو هیجان‌انگیزی. لحظه‌ای که معلوم میشه که طوفان برای اون یک نفر به پا نشده، که طوفان منم، که همون موج ممکنه منو سمت آغوش دیگه‌ای ببره،  یهو در طول تکامل انسان تک‌زوجی شده چون دلیلی داره لابد. یا حتی اخلاق و فلان. یا مثلا نگران حال و روز دل خودمن (که یکی نیست بگه این دل بی‌صاحاب اون موقع که داشت گره می‌خوره به خودت چرا نگران‌ش نبودی؟)
تا وقتی پارتنرشون نیستی، خوب و جالبه. Convenient ه. پارتنرت که شدن، در هر سطح و عمقی، یهو دیگه جالب نیست و بابا قرار نبود همون سیستم ادامه داشته باشه و فقط وقتی کول و جذاب و سکسی بود که نفعش به خودشون می‌رسید. حالا که از پل گذشتن و اومدن این‌طرف، دیگه چی کار داری؟ ببند دروازه رو. بسوزون پل رو.

چقدر خسته م من از این فکرها.

Sunday 18 June 2017

هیچ می‌دونین هنوز تو مستی‌های نصفه‌شبی‌مون، بعد از اینکه میریم پایین دور بلاک سیگار می‌کشیم و لودگی می‌کنیم و میایم، وقتی ولو گوشه‌های مختلف اتاق افتادیم و داریم ته بطری شراب رو درمیاریم،
یهو سرومد زمستون اگه پلی شه، هرکدوممون کلی حرف نگفته داریم از ۸۸ و تا آهنگ بیاد تموم شه  حداقل سه نفرمون اشکشون درومده؟

خرداد ۹۶ ٬ استیت کالج

Friday 16 June 2017

وقتی هنوز شروع نشده بود، به دوستام می‌گفتم «یه جور به ساحل‌رسیده‌ای ه که خوشم میاد نگاهش کنم»
دچار پیش‌داوری سن‌ش بودم و گول لبخند تو عکس‌هاش رو خورده بودم.
آره، تو ساحل ساکنه الان. ولی به ساحل نرسیده. همینجا بوده. به طوفان نزده. اهل ساحله. میگه اگه وسط طوفان‌هات می‌دیدمت احتمالا نمی‌شد و جور نمی‌شدیم با هم. گذشته‌ی نا یی که الان می‌بینم رو نمی‌تونم.
گفتم طوفان مال گذشته‌ی من نیست. تموم نشده. طوفان منم. با سوال تو چشماش نگام کرد. گفتم همین الانو ببین، چرا اینجام من؟ تو تخت تویی که سه هفته‌س ‌می‌شناسمت و چار روز دیگه می‌گیم خدافظ که بریم دو سر آمریکا ساکن شیم چی کار می‌کنم؟ همون مایند‌ست ه که منو آورده اینجا. همون دنبال طوفان رفتنه. گفت راس میگی. ساکت شد.

من؟ اومدم ساحل مهمونی.
تا آرام گرفتن باران.

یک.
همه‌ی پسرهایی که تاحالا باهاشون بودم، یا implicitly سکسیست بودن، یا explicitly سکسیست بودن، یا سکسیست نبودن و کون دنیا رو پاره کرده بودن با سکسیست نبودنشون. انگار جهان موظفه ازشون تشکر کنه که کیر دارن ولی فک نمی‌کنن چون دارن خبریه.

دو.
همه چیز رو سیصد و شصت بار چک می‌کنه. خدا نیاره روزی رو که بخواد رو آمازون یه چیزی به آدرس غیر از خودش سفارش بده. از لحظه ی چک آوت تا وقتی اون place my order کذا رو بزنه می‌تونه چهل دقیقه طول بکشه اگه من نباشم.
من اما این رو یادم نبود وقتی داشتیم با هم کیک می‌پختیم. دستور پخت رو می‌خوندم، میومدم می‌گفتم باید فلان کنیم، می‌گفت مطمئنی؟ و می‌رفت دوباره دستور رو می‌خوند. هی کلافه می‌شدم از اینکه هی second guess م می‌کنه. اگه من پارسال بود، می‌رفتم عقب، وقتی ازم سوال می‌پرسید جواب نمی‌دادم، و می‌گفتم «تو که به هر حال خودت می‌ری چک می‌کنی. از من چرا می‌پرسی وقتی اعتماد نمی‌کنی؟» به جاش نفس عمیق کشیدم، یه این فک کردم که امروز قراره خوش بگذره، لپ‌تاپ رو آوردم تو آشپزخونه، و همه چی رو بلند خوندم. دوبار. آخرش کردیت‌ها رو از رو زمین جمع کردم گذاشتم تو جیبم.

دیروز صبح، حرف این بود که چقدر واقعا یه فیلم دو ساعته رو کردیم ده دقیقه با رابطه‌مون، و چقد خوب‌ فشرده شد همه‌چی به جای کات شدن. بهش گفتم راستی من از ماه‌عسل هم درومدم. از دستت حرص می‌خورم جدیدا. گفت چرا نمی‌گی؟ گفتم دیگه گفتن نداره هفته‌ی آخری. گفت مگه قرار نشد تو این سه هفته فرض کنیم تموم نمی‌شه؟ مگه قرار نبود سه هفته دوست دخترم باشی؟ ته دلم گفتم «قرار که این دومی نبود. ولی تو هم خوب ترقه‌بازی بلدی‌ها» و همینطور که تو تخت تو بغلش ولو بودم براش تعریف کردم چه همه حرصم داده سر کیک و شبش سر به دیوار زدن تابلو‌های‌ دفاع همخونه و کلا موضوع second guess کردن.
گفت دیدی که من چقد خودم به خودم شک دارم. آمازون رو یادته؟ گفتم آره. گفت «اینم همونه. ولی راست میگی. باید حواسم باشه تو کار گروهی این رفتار و نکنم. چقد اعصاب خورد کن بودم. ببخشید»

یه کم مکث کردم، فک کردم چقد حوصله‌ی شنیدن «حالا انقد گنده‌ش نکن» و «چه ربطی داره؟» و «باز فمنیست درونش گل کرد» دارم؟ دیدم صبح روشن و قشنگیه ولی من تو دلم از دستش به خاطر یه سری خوب بودن‌هاش عصبانی‌ام و چه بهتر که دلیل درست حسابی ای برای عصبانیت داشته باشم. گفتم «تو کار گروهی آره، خیلی مهمه. ولی این همه‌ش نیست. سکند گس شدن از طرف یه مرد برا منِ زن چیز آشنایی ه. وقتی همون داینامیک با تو که دوست‌پسرمی (بله، بهش گفتم دوست‌پسرم. ترقه تعارف کرد آخه. منم ورداشتم دیگه. بازی) تکرار میشه، خیلی حال بدیه.»
لبخندش رفت و خیره شد به سقف. یعنی داشت فکر می‌کرد. با احتیاط ادامه دادم.
«شاید اگه یه پسر داشت باهات کیک می‌پخت هم همونقد سکند گس می‌شد. نمی‌دونم. اما ما تو وکیوم زندگی نمی‌کنیم و کانتکست اجتماعی تاریخی رفتارای روزمره‌مون رو نمیشه گذاشت پشت در.»
در سکوت چند ثانیه‌ای بعدش داشتم جوابم رو برای «الان تویی که داری جنسیتی‌ش می‌کنی و سکسیسم اینجا تو نگاه توئه» آماده می‌کردم. همینطور خیره به سقف با صدای یواش گفت «شت. تاحالا این وجهشو ندیده بودم»
می‌خواستم بوسش کنم ولی به خودم یادآوری کردم انقد بنده‌ی مطالبات حداقلی  نباشم. کرمم هم گرفته بود ببینم تا کجا میشه رفت. با یه لحن تلخ پوزخند داری گفتم «ندیدنش برا تو که مَردی چیز‌ عجیبی نیست. تعریف تکست‌بوکیِ privilege ه الان موقعیت»
فقط گفت هوم...
من، که از وقتی بحث جنسیت شروع شد دیگه پاشده بودم نشسته بودم، دوباره کنارش دراز کشیدم. چند دقیقه سکوت بود.
بعد از چند دقیقه، انگار که تازه فهمیده باشم چی شده، انگار تازه یه در باز پیدا کرده باشم تو زیرزمین شلوغی که دراش همیشه بسته و قفل بود، شروع کردم تندتند حرف زدن و ما، من تاپ‌لس تو تخت و اون با ته ریش صبحگاهی و لباس خواب، یک ساعت و نیم درباره‌ی oppression, intersectionality, feminism, and everyday sexism and racism حرف زدیم. حرف زدیم نه به این شکل که من دست و پا بزنم که ثابت کنم اینا نه تنها وجود دارن، که از رگ گردن نزدیک‌ترن بهمون، و بعد یه افه‌ی روشنفکری‌ای روبروم بشینه متهمم کنه به جوگیر شدن و زیادی فوکو و بوردیو خوندن و بلد نبودن زندگی یا ایده‌آلیست بودن و فلان. حرف زدیم و با هم غر زدیم درباره‌ی نمودهاش تو رابطه‌ی دونفره‌مون و درباره‌ی مرض اولویت‌بندی مبارزه با آپرشن.
آخرش گفت مرسی که اینا رو گفتی.
بوسیدمش.

سه.
بوسیدمش.

Wednesday 14 June 2017

مثلا امشب معلوم نیست چرا اینجام.

برنامه‌ی جمعی شب کنسل شد و با همخونه‌هام گرل‌ز نایت آوت‌ش کردیم و من بهش تکست دادم شب پیشت نمیام. بعد آخرای شبمون که شد، تکست دادم بهش که اگه فردا صبح نباید زود پاشی من میام امشب.

حالا معلوم نیست چرا اینجام. چی می‌خوام اینجا؟

تو تختش خوابیدم و خودش داره فرآیند سیصد مرحله‌ای مسواک زدنش رو انجام می‌ده. از دستشویی نور میاد و صدای ویژژژ مسواک برقی‌ش.
من آناتما گوش می‌دم. ایموشنال وینتر. شقایق برام فرستاده. همین سه جمله‌ی آخر یعنی از ۱۵ سالگی‌م تا الان از هزار جهت تو این لحظه و تو این چهار دقیقه‌ی آهنگ جمع شده و افتاده رو دوشم. پس اگه امشب شب ایموشنال وینتر گوش دادنمه، اینجا چی کار می‌کنم؟

قرار هم که نمی‌گیری آخه. از چی به چی فرار می‌کنی؟

Friday 9 June 2017

اینک، دریای ابرهاست

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری این‌چنین 
نیست

یک.
گاهی می‌شینیم با هم فکر می‌کنیم که اگه چی می‌شد زودتر همدیگه رو پیدا می‌کردیم؟
اگه من بعد از افرا در یک ریباند احمقانه خودم رو دچار پ نمی‌کردم اونطور؟ اگه اون شب یلدا و کنسرت ستار حال و روزم بهتر بود و بیشتر با هم حرف می‌زدیم؟ که خب اون وقت می شد ریباند من و نمی‌دیدمش و فقط قایم می‌شدم توش.
تو برک من با افرا پارسال؟ که خب نه. چون من هنوز دلم خیلی گیر بود و توهمم خیلی پررنگ. 
مراسم عید؟ اگه من و همخونه درحال شکار اون پسره برا همخونه نبودیم و حرکتمون تو پیست رقص انقد رندوم نبود و اون هم انقدر خجالتی نبود و می‌تونست بالاخره بیاد با من برقصه؟ این از همه شدنی‌تر بود. پ گورش رو گم کرده بود، دلم رها بود، ولی خب تا خرتناق تو تز و مخلفاتش بودم و دیپرشن در اوج می‌تاخت. 
راهی وجود نداشت. 
ازاون طرف، سیاتل حتی توی گزینه‌های دور من برای جاب پیدا کردن نبود. مشکلی باهاش نداشتم ولی بهش فکر هم نکرده بودم. اگه می‌خواستم برم غرب، کالیفرنیا همیشه آپشن‌های بیشتری برای من مهاجر می‌داد که می‌خواستم معلم بشم. اون هم که تنها گزینه‌هاش سیاتل و سن فرانسیسکو بودن با این جمع شدن کمپانی‌های گنده‌ی کامپیوتری اونجا. نزدیک‌ترین امکان شعبه‌ی بوستون مایکروسافت بود، که خب تنها دلیلش برای انتخاب بین آفرهای گوگل و مایکروسافت این بود که سیاتل رو ترجیح میداد و اگه قرار بود بره بوستون خب می‌رفت گوگل سن فرانسیسکو اصن. بعدم، حتی اگه بوستون بود هم من برنمی‌تابیدم فاصله رو. 

دو.
خودم می‌دونم و بهش هم گفته‌م که این فکرا بیخوده. که این خوشی و ایده‌آلی الانمون فقط به خاطر اینه که می‌دونیم سه هفته داریم و بعدش تموم می‌شه. وگرنه که بی‌تجربگی‌ش و صاف بودن دلش و اعشارنداشتنش تو مسايل مربوط به ارتباط‌های انسانی کلا کنسلمون می کرد. یا از اون ور، بی‌قراری و تاریکی من. بی‌صبری من. همه‌چیز رو لایه‌لایه و خاکستری دیدن من. و این کوله‌بار سنگین تجربه و زخم و آدم‌ها. که ولم نمی‌کنن حتی تو داغ‌ترین لحظه‌های هم‌آغوشی. اگه مساوی‌تر بود حجم تجربه‌هامون، این لحظه‌های قطع شدن من از اکنون انقد تو چشم نمی‌زد. نمی‌دونم. این ترازو داره اذیتمون می‌کنه گاهی.

سه.
کی، کجا، کسی رو پیدا کنم که قد من چیز میز رو دوشش داشته باشه؟
یا
کی، چطور، بذارم زمین اینهمه بار و بندیل رو؟

چهار.
از حفظ کردن خاطره‌هام دست برداشتم. فلان سوتین رو نپوشم چون ممکنه بخوابیم با هم و اون سوتین مال اولین باریه که با فلانی خوابیدم مثلا. یا فلان گردنبند رو وقتی می‌رم خونه‌ش نندازم چون عشق اولم بهم دادتش و فلان. فلان آهنگ رو نذارم وقتی تو ماشین دست هم رو گرفتیم چون این آهنگ صاحاب داره تو دلم. واقعا می‌کردم این کارا رو من. اینجور جدا نگه می‌داشتم همه‌چی رو از هم. جدا و زنده. بیخیال شدم. دارم می‌ذارم همه‌چی با هم قاطی شه و حل شه تو خمیری که منم. حال بهتری دارم. انگار وجود پیوسته‌تری دارم اینطوری. کم کم دارم جدا می‌شم از اون حالت گسیختگی و تیکه تیکه بودن بین آدم‌های گذشته و خاطره‌ها. دارم با خودم یکی می‌شم. و این خوبه. این اطمینان بخشه. این روزنه‌ی امیدیه به سمت این که حمل کردن خودم دیگه انقدر سخت نخواهد بود. دیگه هر بار جابه‌جا شدن معنی‌ش حمل پنجاه‌هزار تیکه‌ی شکستنی نیست. 

پنج.
میگه حتی وقتی می‌خندی یه غمی ته چشمت هست. مثلا اینجاها. (دستشو می‌بره بیست سانت پشت سرم نگه می‌داره)
چیزی نمی‌گم.
می‌گه کی پس دستم می‌رسه بهش؟
چیزی نمی‌گم
می‌گه نمی‌رسه تو سه هفته، نه؟
چیزی نمی‌گم. سرمو تو گردنش قایم می‌کنم.
میگه آخه حیفی.
می‌خندم. منصف باشم. پوزخند می‌زنم. می‌گم کی حیف نیست؟
ادامو درمیاره که میگم «منطقی»
همینطور که پشتمو ناز می‌کنه میگه «آخه ولی..» قطعش می‌کنم. قاطع می‌گم نه عزیزم. دستت نمی‌رسه. دست کسی نمی‌رسه. دست منم نمی‌رسه. از بغلش درمیام به بهانه‌ی دسشویی. حوصله‌ی این حرفا رو ندارم. اون آهنگ چاوشی «بیا روم طلوع کن، من زیر و رو کن، بیا زخم‌هامو یه جوری رفو کن» بود، من بودم می‌گفتم بیا روم طلوع کن و زیر و رو هم بکن ولی کاری به کار زخم‌هام نداشته باش. نمی‌شه؟ حوصله ندارم من.

شش.
سی‌ودو سالشه و بیست و پنج سالمه. گاهی ولی بیست سالشه و چهل سالمه. و من بی‌صبرترینم گاهی. 

هفت.
خب پس چرا؟
آخ از مهربونی و caring بودنش که چه خوب جا افتاد تو مهربونی و care کردن من. که تعجب نمی‌کنه وقتی به یه جزئیاتی دقت می‌کنم و یادم می‌مونه. فریک ‌آوت نمی‌کنه وقتی آخرین ذخیره‌ی قورمه‌سبزی مامان‌پز رو براش می‌برم فقط چون تو چشماش دیدم دلش قورمه‌سبزی خواسته وقتی دیشب گفته ناهار چی خوردی و قورمه‌سبزی خورده بودم. فریک آوت نمی‌کنه وقتی مایع دستشویی هندونه رو نوتیس می‌کنم و وقتی می‌خوام برا اولین شب سکس‌مون شمع بخرم یه دونه هم با بوی هندونه می‌خرم. یه لحظه تعجب می‌کنه که از کجا می‌دونستی. بعد یادش میاد مایع دستشویی رو. بعد می‌گه آها. و done. چون خودش هم همینه. چون خودش ذوق چشمامو می‌بینه اون روز که کش نداشتم و با روبان بنفش روحانی‌ش موهامو بستم و قشنگ شدم. و یهو می‌ره پونصدهزارتا روبان رنگی سفارش می‌ده رو آمازون. که موهامو ببندم ذوق کنم. 
همین چیزهای کوچیک. همون دستی که به موقع میاد رو شونه‌م. همون دستی که به موقع از رو شونه‌م می‌ره کنار. همون توجهی که به موقع آهنگ رو قطع می‌کنه. اون توجهی که پخشه تو هوا و معطوف به خودش نیست. همون توجهی که دلم تنگشه. که کم دارمش. که داشتم ناامید می‌شدم از وجود داشتنش. 

هشت.
آخرش چی؟
هیچ. لابد آویز آبی تیره‌ای که شیشه‌ی مشبک‌ه و نور توش خیلی قشنگ می‌شه، با وجود شکل قلبی‌ش که دوست ندارم، با اون ستاره‌های نقره‌ای روش، آویزون می‌شه کنار آینه‌م تا مدت‌ها. ونوس. شاید با دستخط‌ش. که نوشته شاید نوری بشه و کمی از تاریکی رو روشن کنه. آخرش نوری که افتاد رو فانوس‌ها و مطمئن شدم هنوز وجود دارن. آخرش قلب دوباره امیدوار من. چی می‌خواد دیگه آدم مگه؟ چه می‌دونم...

Tuesday 6 June 2017

قصه‌های عاشقانه مرا زنده می‌کنند خب.

سبزو روشن و خوشحال و امیدوارم. کمی هم سنگین و گاهی تاریک. امیدوار