tag:blogger.com,1999:blog-26095024542492223822024-03-14T04:17:04.518-07:00دوبارهشکوفهای که از جای زخمهای کهنه سر باز میکندناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.comBlogger719125tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-79383182286061936222017-11-28T22:15:00.000-08:002017-11-28T22:22:06.472-08:00"در بهار کنار سبدهای گیلاس تفاوت عشق و حسرت را فهمیده بودم و این برایم تا پایان عمر کافی بود."<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهار سال پیش، با همین جمله نوشتن اینجا را شروع کردم. با فهمیدن تفاوت عشق و حسرت کنار سبدهای گیلاس و برای کافی بودنش تا پایان عمر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک سال و نیم پیش باز نوشتمش و نوشتم که زمان شروع وبلاگ «هیچ نمیدونستم که چقد تفاوت عشق و حسرت رو نمیدونم. بیشترین چیزی که از عاشق شدنهای اخیرم یاد گرفتم همینه. تفاوت عشق و حسرت. بیشترین چیزی که ازشون تو دستم مونده هم٬ آره. حسرت.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا خیال میکنم همانموقع هم تفاوت عشق و حسرت را نفهمیده بودم و این درد سوزان توی سینهام دیگر خودش است. همان درد نازک مرز بین این دو. آن درد نازکی که شیرینی یک رویای تازه را در دهانم تلخ میکند به شوکران «هرگز»ی که از همهی نشدنهای تا به حال زندگی من، منی که سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید، هرگزتر است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #e69138; font-size: x-small;">(آخ... کجایید پس؟ کاشفان فروتن شوکران! شعبدهبازان لبخند در شبکلاه درد! جویندگان شادی در مجری آتشفشانها! به پای دارندهی آتشها! زندگانی دوشادوش مرگ، پیشاپیش مرگ مگر همین نیست که من میکنم؟ مگر زنده ماندن من همین حالا شعبدهبازی لبخند نیست در شبکلاه درد؟)</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا میدانم که لابد تفاوت عشق و حسرت را دوباره هم خواهم فهمید. بارها و بارها. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به گمانم اینجا هم دیگر تمام شد. از آدمی که اینجا مینوشت چیزی در من نمانده. از من دیگرهیچ چیز زیر دروغهایی که اینجا به خودم گفتم پنهان نمیشود. یا دروغهای بزرگتری لازم است یا جهان بزرگتری، که بی دروغ هایم توی مرزهای بودنش جا بشوم. سرم که به دنیی و عقبی فرو نمیآید. میخواهم تا لب مرزهای شوکرانی هرگزش بدوم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<i><span style="font-size: x-small;">" جریان باد را پذیرفتن </span></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<i><span style="font-size: x-small;">و عشق را </span></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<i><span style="font-size: x-small;">که خواهر مرگ است . - "</span></i></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خداحافظ دوباره.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۸م نوامبر۲۰۱۷، ۷ آذر ۱۲۹۶</div>
</div>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-70427027164308540842017-08-20T21:16:00.001-07:002017-08-20T21:16:13.760-07:00<p dir="rtl">خونه م پر از سوسک‌های ریز و عنکبوته. همه‌ی بسته‌ها و چمدون‌ها و کیسه‌ها کف هال ولوئه بی هیچ نظمی. نه میز دارم، نه مبل، نه تخت، نه هیچی. فقط آشپزخونه رو کمی چیدم و خرید کردم براش که اون هم یخچال رو یادم رفت روشن کنم (وقتی چراغش روشن میشه لزوما روشن نیست گویا) شیر تو این چهار روزی که کانادا بودم فاسد شد. <br>
حتی اینترنت هم ندارم هنوز.<br>
فقط دو روز و یه ماشین لازم دارم برا اینکه خونه رو راه بندازم و در حد شروع زندگی وسیله بخرم. بعد کم کم شروع کنم به یادگرفتنش. اینکه سوسکا از کجا میان و چی کار کنم. اینکه چطور و با چه ترکیبی از کولر و پنکه سقفی دمای همه‌جا رو قابل تحمل کنم. اما همین دو روز و یه ماشین رو ندارم. </p>
<p dir="rtl">فردا و پس فردا و پسون‌فردا باید برم یه مدرسه‌ی دوری برا ترینینگ معلمین تازه استخدام شده‌ی منطقه. ۸ صب تا ۴.۵ بعدازظهر. بعدش یه روز خالی دارم، بعد یه روز باید برم مدرسه‌ی خودمون برای گرفتن کلاس و آشنایی و فلان. این میشه ۲۵م. بچه‌ها از ۶ م ماه بعد میان و ما این وسط سه روز هم باید بریم in-service. و من هییچ طرح درسی ننوشتم. فقط محورهای اساسی کلاسم رو تعیین کردم و کمی فکر کردم به اینکه چقدر از خودم می‌خوام با شاگردام شر کنم. </p>
<p dir="rtl">واقعا نمی‌دونم حکمتش چیه که دارم نمی‌میرم الان از ناامیدی و غصه و ترس و استرس. ولی خب. الان از کانادا و خدافظی با خواهر رسیدم، ۶ ساعت دیگه باید بیدار شم که حاضر شم برم مدرسه، حمومم پرده نداره و دستمال توالت حتی یادم نبود بخرم اون روز که رفتم خرید. الان فقط تونستم هر چی لازم دارم رو بذارم دم دست که فردا دیگه دم رفتن دنبال چیزی نگردم. </p>
<p dir="rtl">موقعیت ذهنی‌ای دارم تو مایه‌های اینکه همه چیز بالاخره تهش میشه. چرا حرص بخورم. و فقط نگرانی مدام و انرژی‌بری پس ذهنم هست که جواب «حالت چطوره؟» ها رو پوشش می‌ده. غیر از اون، شاهد و ناظرم انگار فقط. خالی و ساکت. نه اون «شروع تازه»ای که خیالش رو پخته بودم اتفاق افتاد، نه دنیا به آخر رسیده. انگار ادامه‌ی همون وضعیت رو دارم می‌رم، با مختصات جدید. چه انتظار دیگه‌ای میشه داشت از زندگی؟<br></p>
<p dir="rtl">پ.ن: گلدون هم، بله خریدم. احساس خاصی ندارم از داشتنشون. فعلا خوشحالم که تو این چهار روز نبودنم نمردن. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-13582758899092299932017-08-13T07:47:00.001-07:002017-08-13T07:47:49.473-07:00<p dir="rtl">۱. یکی از مشکلات درددل کردن با آدما تو روزای تاریک اینه که سعی می‌کنن نقاط روشن رو ببینن و به چشم من بیارن. من عموما اون نقاط روشن رو دیدم و کمکی بهم نکردن. هر کدوم با یه دلیلی کنار رفتن. و متنفرم از این داینامیک که یکی هی بگه فلان چیز خوب هست، و من هی بگم نه نیست. یا هست ولی به درد من نمی‌خوره. خیلی بدم میاد از این فضا. از اینکه به نظر میاد اصرار دارم حالم بد بمونه. فلذا یا در جواب اولین نقطه ی روشن یادآوری شده میگم «اوهوم» و تمام، یا اگه طرف نزدیک و عزیز باشه باهاش صادقانه برخورد می‌کنم و اما همونجا دیالوگ رو می‌بندم، یا از بیخ میرم تو لاک خودم و حرف نمی‌زنم. </p>
<p dir="rtl">۲. به نظر من هیچ وقت به کسی که تو تاریکی داره غرق میشه نگین «قبلا تونستی الانم می‌تونی» به من نگین حداقل. آدم رو تحت فشار تصویری که ازش دارین نذارین. واقعا هربار پایین رفتن تو تاریکی به آدم این حس رو میده که این بار دیگه نمی‌تونم. و «همیشه تونستی این بار هم می‌تونی» پتکیه که رو سر آدم فرود میاد وقتی تنها چیزی که لازم داره اینه که احساس ناتوانی‌ش برای لحظه‌ای حداقل به رسمیت شناخته بشه.</p>
<p dir="rtl">۳. دهنمو باز می‌کنم با آدما حرف می‌زنم، به دقیقه نمی‌کشه یا دارم به طرف می‌پرم یا دارم به خودم فحش می‌دم. چه کاریه خب. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-48625893873848711712017-08-11T14:34:00.001-07:002017-08-11T14:34:01.889-07:00<p dir="rtl">دو دقه از خونه رفتم بیرون سیگار بگیرم هوای خنک عصر خورد بهم و باز فک کردم اشکال نداره همین الان میرم خونه خوندن کتابو شروع میکنم اصن.  حالا از ترس اینکه با برگشتن توی خونه حالم باز عوض شه نشستم بیرون نمیرم تو. <br>
کاش اون خونه ی کذایی رو همین فردا بهم بدن به دوشنبه نکشه. دارم خورد <u>میشم</u> تو این برزخ و نوسان هاش</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-40011974536351399472017-08-11T11:25:00.001-07:002017-08-11T11:25:16.892-07:00<p dir="rtl">همه ی این روز ها که داره تو برزخ بی خونه بودن و منتظر اپرووال مجتمع آپارتمانی و پیگیری هزار تا کار اداری بیخود تلف میشه٬ قرار بود خرج خوندن و آماده شدن برای سال تحصیلی جدید و تصمیم‌گیری درباره‌ی چطور معلمی بودن بشه. <br>
ذخیره‌ی «امسال سال خوبی می‌شه» م داره خالی میشه بس که ناآماده‌م برا درس دادن و بس که هیچ وقتی نموند واسه چیدن و درست کردن خونه و آشنا شدن با محله.<br>
خونه رو میگیرم، میرم کانادا، برمیگردم، میرم مدرسه، و لابد تا تعطیلات تو اکتبر تو خونه‌ی خالی زندگی می‌کنم و مدرسه رو هم کج‌دار و مریز و کامپرومایز شده پیش می برم. تا باز از ژانویه منتظر پایانش باشم و از خودم متنفر برا سوزوندن فرصت. چرا آدم فک می‌کنه می‌تونه از این لوپ‌های تکراری خودش فرار کنه؟ چی میشه که برای لحظه‌ای فک میکنی رها شدی؟ <br>
</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-20713156110081311102017-08-09T15:21:00.001-07:002017-08-09T15:21:10.403-07:00<p dir="rtl">این حجم استرس و نابه‌سامانی اوضاع هروقت دیگه‌ای بود فلجم می‌کرد. حالا نمی‌دونم، مال اینه که راهی جز ادامه دادن ندارم، یا چون چشم‌انداز نزدیکی از روبه‌راه شدن اوضاع دارم، یا چون تا همین دیروزش رو پیشم بود (با همه‌ی بالا پایین ها و خرده‌دعوا/خرده‌جنایت‌ها، همین که کنارم بود و خیالم راحت بود هرچقدر سگی کنم ول نمی‌کنه بره) یا چون واقعا حالم بهتر شده. </p>
<p dir="rtl">همه‌اش با همه. اما به خودم هم کردیت می‌دم براش. وسط این بلبشو هم تن ندادم به هیچی تو رابطه. هیچ گرهی رو زیر سیبیلی رد نکردم و هم‌زمان، مهرم رو هم دریغ نکردم. تو خسته ترین حال و استرسی‌ترین شرایط٬ مثلا تو رانندگی طولانی دی‌سی تا استیت کالج و برعکس، به استقبال دیالوگ‌های سختی رفتم که لازم شده بودن. فرار نکردم و گاز هم نگرفتم. این وسط حواسم به جزئیات فرآیندهای اداری هم بود و گند خاصی نزدم. وارد دینایال نشدم و هر مشکلی که پیش اومد رو در جا پی گرفتم تا حل شد، یا حل نشد و هنوز بازه و هنوز حواسم هست. به موقع‌ش فهمیدم کی کلرودیازپوکساید لازم دارم و حمله‌های انگزایتی رو با کمک آرام‌بخش و تکنیک‌هایی که در یک سال گذشته develop کردم کنترل کردم. <br>
باورم نمی‌شه که وسط همین بلبشو به چهارتا از نزدیک‌ترین دوست‌هاش معرفی شدم و معاشرت کردم و ان نبودم.<br>
یا اینکه همین یه ربع پیش اگه پوشه‌ی نامه‌ها تو ماشین نبود، یا اگه دل‌درد پریود کمتر بود (بعله. همه‌ی این بدبختی‌ها در روزهای پی‌ام‌اس در جریان بود) و می‌تونستم تا پارکینگ عمومی سر خیابون برم و از ماشین بیارمش، شروع می‌کردم به پیگیری بدهی اون آمبولانسی که از فوریه تا حالا ازش قایم شدم. </p>
<p dir="rtl">در تمام لحظه‌های سکوت، در اندک لحظه‌های بیکاری، حس می‌کنم کفگیرم به ته دیگ خورده. حس می‌کنم هر آن ممکنه بشینم کف زمین و گریه کنم. اما انگار اون آدم از من رخت بر بسته. اون که ول میشد کف زمین. اون که دیگه نمی‌تونست. این آدمِ الان ادامه میده. نمی‌دونم این تابستون چی شد. نمی‌دونم دقیقا کجای سفر ایران اتفاق افتاد. اما انگار ناگهان اسکلت روحم منعطف‌تر شد و با خم شدن دیگه نمی‌شکنم اون طور. یا، انگار دیگه به جای بن‌بست بودن، خیابون شدم. تنش‌هایی که وارد می‌شن ته بن بست گیر نمی‌کنن توم بمونن بیچاره‌م کنن. خیابونه. ترافیک میشه و قفل هم میشه. اما بن بست نیست. رد می‌شن ازم.</p>
<p dir="rtl">بعدا برا بچه‌م تعریف می‌کنم که تو تابستون ۲۵ سالگی‌م on so many levels شکل گرفتم. </p>
<p dir="ltr">Cheers.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-65777452058427424872017-08-07T16:27:00.001-07:002017-08-07T16:27:10.367-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">استیت کالج دلبری می کند. با باران تابستانی
عصرگاهش و ابرهایی که تصویر درختهای دور را زیبا میکنند. وسط این دو روز بی سر و
سامان و کشنده از استرس، پایم را روی گاز میگذارم در سراشیبی و سربالایی دوستداشتنی خیابان اترتن
و به منظرهها دل میدهم. به ریزش قطرات ریز باران روی کف دستم که از پنجره پرتش
کردهام بیرون. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه حال عاشقیام خوب است همین اول راهی، نه حال روحوروانم.
مدتهای مدیدیست وقت ساکت و خلوت برای خودم تنها نداشتهام. دیگر جوان نیستم و
این مدام در معاشرت با کسان مهم بودن تمام اعصابم را خسته کرده است. شدیدترین پیاماس
ماههای اخیر گریبانم را گرفته و باز خشم مدام و به هر بهانه در وجودم زبانه میکشد.
ناامید شدنهای پیاپی از آدمها هم مزید برعلت.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">همخانه رفته بود نیویورک. خیال میکردیم دیگر هم
را نمیبینیم. دیشب ساعت یازده که با رفقایمان قرار گذاشته بودم، وارد بار شدم
دیدم نشسته سر میز. روشن شدم. دیده بود من دو سه روز اینجا میمانم، زده بود زیر
برنامههاش و بلیط گرفته بود آمده بود. صبح رفتیم صبحانه خوردیم. نگاه کردنش هم
خوشحالم میکرد. خوشحال بودیم و غمگین. از مواجهه با غم حرف زدیم و از ورزیدگی حسی
و از عمق. در حال خوردن املت و قهوه. ساده. زیبا.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">امروز عصر بعد از قهوه خوردن با جفت همخانهها سوار
ماشین شدم و از شهر زدم بیرون. چقدر حیف که ماشین نداشتم این دو سال. استیت کالج
خوبیاش این است که با ده دیقه رانندگی از شهر میروی بیرون. ناگهان همهچیز زیبا
میشود. منظرههای پر از سبزیهای مختلف که یک دست نمیمانند و مدام تغییر میکنند.
دشت و جنگل و مزرعه و کوه. و جادههای شیبدار و تپهای و پیچدرپیچ. رفتم برای
خودم طور انتقامجویانهای «فردا سراغ من بیا» گوش کردم و راندم و نفس کشیدم. همهی
استرسهای این چند روز توی وجودم فعال بود. هنوز نفسم تنگ بود و دلشوره شدید. خواندم
که «تاریکم» و همزمان تا عمق وجودم از لحظه لذت بردم و در ذهنم یک فاک بلند و
کشیده نشان دادم به هرکسی که این ترکیب را نمیفهمد. زیبایی استیت کالج، تنهایی،
رانندگی، و باد آرامترم کرد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">صبر کردم او از خانه برود بیرون بعد برگشتم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فردا میروم برای امضای قرار داد، پس فردا برای
اورینتیشن، پنجشنبه برای موو این (دست تنها. یک ون اسباب را خودم میبرم در
آپارتمان یک خوابهام در طبقهی اول پیاده میکنم. از آخرین جایی که ماشین میرود
تا در ساختمان به اندازهی یک طبقه پله و سیصد متر راه توی چمنهاست) و بعد یک
هفته وقت خواندن و نوشتن و آماده شدن برای سال پیش رو. این چند روز پر از استرس و
پریشانی و آوارگی را دوام بیاورم همه چیز قشنگتر میشود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خانهی جدیدم پنجرههای بزرگی دارد با لبههای پهن.
احتمالا در اولین حرکت برای خانه گلدان بخرم. دست سبزی ندارم اما وارد خانه که شدم
و چشمم خورد به لبهی پنجرهها دلم خواست گلدان داشته باشم. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خودم را دوست دارم جدیدا. گمانم دستاورد کافیای باشد برای بیست و پنج سالگی.</span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></div>
</div>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-20528972178422807182017-08-06T20:58:00.001-07:002017-08-06T20:58:18.610-07:00<p dir="rtl">تا وقتی کراشته رفتارهای رو اعصابش کیوت و جالبه.  وقتی دوست پسرت میشه همون رفتارها دیگه فقط رو اعصابن.</p>
<p dir="rtl">-کمبود توییتر-</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-27581629391781322162017-08-02T09:15:00.001-07:002017-08-02T09:15:00.504-07:00<p dir="rtl">خستگی داره می‌کشتم. پیچیدگی‌های روابط تهران باز زمین‌گیرم کرد این یه هفته - ده روز آخر. واقعا نمی‌کشم اینهمه رو. حالا «اینهمه» که میگم فقط یه بحرانه تو یه رابطه‌ی خیلی عزیز و قدیمی. و یه کمی درام تو یه رابطه‌ی عزیز تازه. دوسال پیش همین موقع چهارتا داستان تو زندگی م در جریان بود و هر کدوم بحرانی صدبرابر بحران این روزا. جوون بودیم واقعا. الان یه جوری جونم تموم شده که دیگه نمیتونم آدمای سخت ببینم.</p>
<p dir="rtl">از وقتی از توچال برگشتم همونقد خسته م که رو قله بودم بعد از اون یه ساعت نفس‌گیر امیری تا قله. احساس پیروزی ش رو هم دارم تا حدی. از وسط شهر نگاه می‌کنم به شمال، توچال ه. به خودم میگم ما اون بالا بودیم. بعد نگا میکنم به زندگی تهرانم. یادم میفته گریه‌ی تو مستی شب مهمونی رو. دوستی‌های کج‌دار و مریزی که دفترشونو بستم تو این یه ماه. اونایی که وایسادم پاشون. از همه بیشتر اما، پای خودم وایسادم انگار. پای انعطافم و پای مرزهایی که آره، جابه‌جا می‌شن. اما. </p>
<p dir="rtl">امشب می‌رم. میاد دنبالم فرودگاه. به بغل کردنش فکر می‌کنم. به آرامشی که ازش می‌تراوه انگار. به اون شبی که تو هتل می‌گذرونیم. فرداش که می‌رم خونه ببینم و خودش می‌دونست که باید بمونه هتل. به رانندگی مسیر دی‌سی تا ستیت‌کالج. </p>
<p dir="rtl">چه می‌دونم.<br>
هرکه سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-91617811634715871632017-07-31T04:17:00.001-07:002017-07-31T04:17:01.708-07:00<p dir="rtl">شقایقو بذارم تو چمدونم، همین امشب راه بیفتم برم دیگه.<br>
متنفرم از این دو روز آخر ها.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-18607476191147446732017-07-29T12:25:00.001-07:002017-07-29T12:25:47.443-07:00<p dir="rtl">گفتم این پنج روز باقی مونده رو تلفنی حرف نزنیم. یا ویدئوکال یا هیچی.</p>
<p dir="rtl">حوصله نداشتم همه چی گیر واژه‌ها باشه. گیر حرف زدن. زبان مشترک ما خیلی تنک ه هنوز. خسته می‌شدم از ترجمه و تخلیص. ویدئو کال نگاه داره و حرکت. میشه بود بدون حرف زدن. اصن به نظرم فعلا آنچه از رابطه می‌خوام همینه. بودن پیش هم، برای هم، با کمترین واسطه. بی قصه، بی مفهوم، بی زبان. </p>
<p dir="rtl">چقدر مسخره‌س که خواسته‌م از رابطه اینه و دارم تو لانگ دیستنس؟ </p>
<p dir="rtl">اما زندگی بدون کسی که دوستش بدارم و دوستم بداره از توانم خارجه فعلا. نیازم به مهرورزی، نیازم به مهر. همیناس که بدبخت و زیبام می‌کنه.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-40000222708433926942017-07-28T12:10:00.001-07:002017-07-28T12:15:18.809-07:00<p dir="rtl">قبل از اینکه به درام کردن برسه صحنه رو ترک کن. <br>
هدیه‌ی یادگاری رو هم "جا بذار" خونه. <br>
محو شو. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-1932353820838424222017-07-26T12:48:00.001-07:002017-08-02T09:17:24.433-07:00<p dir="rtl">«دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف<br>
که در دوراهی دریا-چمن مردد بود»</p>
<p dir="rtl">«دو چشم مضطرب ترسان<br>
که از نگاه ثابت من می‌گریختند<br>
و چون دروغگویان<br>
به انزوای بی خطر <u>پلک‌ها</u> پناه میآورند»</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-90195139281650017842017-07-26T03:51:00.001-07:002017-07-26T03:51:42.647-07:00<p dir="rtl">حالا چرا انقد با همه عصبانی؟<br>
چون «یأسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده»<br>
همه ناامیدم <u>می‌کنن</u></p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-64923867112083459132017-07-26T03:39:00.001-07:002017-07-26T03:39:07.349-07:00از یک سیارهی دیگر آمده بود و صدای پایش از انکار راه برمیخاست<p dir="rtl">خودت میخوای برگردی به قالب تنگی که از توش زدی بیرون، برگرد. دیگه حکم جهان شمول برا من صادر نکن. که بیست و پنج سالمون شده و باید زندگی ساخت و دیر میشه و فلان. من دارم زندگی می سازم، از اول هم داشتم می ساختم، قالب هم براش لازم ندارم. هیچ وقت هم لازم ندارم برا «زندگی ساختن» آنچه که در زندگیم جاریه رو استپ کنم بزنم زیر میز برم یه جا دیگه از اول یه چیزی بسازم. تو همین ها دارم ساخته می‌شم. میخوای زندگی منو با مختصات خودش به رسمیت نشناسی که انتخاب خودت تنها آپشن موجود باشه؟ که مسئولیت «انتخاب» از رو دوشت ورداشته شه؟ بعد تو چشم من نگا می‌کنی میگی راهش همینه؟ به من نگا می‌کنی میگی باید بزرگ شیم؟ <br>
بچگی نکردم من با تو. زندگی کردم. با همه ی این آدم‌ها و قصه‌های جاری زندگی می‌کنم. این زندگی منه. تو هم بخشی از این جریان بودی. بازی  میکردی؟ زنگ تفریحت بود؟ پای همین واقعیت وایسا. بذار در قصه‌ت و  رفاقتت با من، برگرد سیاره‌ت. شرف‌شو داشته باش که دم رفتن لگد نزنی. که نگی اینجا جای موندن نیست و من رو با تمام هویتم نبری زیر سوال. اینجا جای موندن منه، توش هم راحتم. آزادم توش. تو هم اینجا که بودی آزاد بودی. آزادی ممکنه. بها داره ولی ممکنه. بگو بهاشو نمی‌دم. نگو نداریم همچین چیزی. والسلام.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-55625002363935270432017-07-24T13:17:00.001-07:002017-07-24T13:17:09.449-07:00<p dir="rtl">می‌خوام بگم خودش هم که نیست، نصف دوستام در یه برهه‌ای شاگردش بودن. عکس ازم می‌گیرن ستون فقراتم تیر می‌کشه. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-20830886996886943202017-07-24T01:42:00.001-07:002017-07-24T01:42:47.563-07:00<p dir="rtl">نکنید دیگه. از صفت «جالب» وسط بحث حیاتی رابطه استفاده نکنید. یعنی چی «قاطعیتت جالبه»؟<br>
کانوتیشن منفی رو القا می‌کنی، استرسش رو می‌ریزی به جون آدم، بعد دیگه هیچی نمی‌گی؟<br>
کم کم دارم از این موضوع هم خسته میشم که به مردم یاد بدم حرف بزنن باهام. شفافیت. کامیونیکیشن. فلان. گاییدین بابا. حرف بزنین<br>
</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-87958182304643961442017-07-22T13:41:00.001-07:002017-07-22T13:41:33.505-07:00<p dir="rtl">من باید ول کنم برگردم ایران.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-56160436786625221372017-07-20T01:48:00.001-07:002017-07-20T01:48:50.314-07:00<p dir="ltr">"It is after all so easy to shatter a story. To break a chain of thought. To ruin a fragment of a dream being carried around carefully like a piece of procelain. <br>
To let it be, to travel with it, as Velutha did, is much the harder thing to do."</p>
<p dir="ltr">Arundhati Roy, The God of Small Things</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-6734706368287972922017-07-19T23:54:00.001-07:002017-07-19T23:54:23.405-07:00<p dir="rtl">یه عالمه بادکنک سفید و بنفش از نمیدونم کجا ریخته بود کف خیابون ولی‌عصر. لابد تبلیغی چیزی. همون اول دم تجریش. با باد پخش و پلا می‌شدن و هر دو سه ثانیه یکی‌شون زیرچرخ یه ماشینی می‌ترکید.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-35098458558417648432017-07-19T07:19:00.001-07:002017-07-19T07:19:27.531-07:00<p dir="rtl">تازه توجهم به این موضوع جلب شده که «کاشفان فروتن شوکران» همون «جویندگان شادی در مجری آتش‌فشان‌ها، شعبده‌بازان لبخند در شب‌کلاه درد»ن و همون کاشفان چشمه.</p>
<p dir="ltr">That explains a lot.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-66210230052461618582017-07-19T06:11:00.003-07:002017-07-19T06:16:04.447-07:00<p dir="rtl">یه جوری با دنیا انم که انگار مثلا دوست پسرمه و ملاحظه‌های ویژه‌ی روزای پی‌ام‌اس‌م رو نکرده. نه انگار که اون غریبه‌ایه که سر تقاطع باهاش شاخ به شاخ میشی و گاهی راه میده، گاهی از اینکه راه می‌دی تشکر می‌کنه، گاهی هم گازشو می‌گیره یه جوری که بزنی رو ترمز و صدتا ماشین پشت سرت بوق و فحش روانه‌ت کنن.</p>
<p dir="rtl">پ.ن: گاهی <u>ه</u> تصادف میکنی از روت رد میشه. انکار نداره دیگه</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-37634096253556897482017-07-19T06:11:00.001-07:002017-07-19T06:11:11.857-07:00<p dir="rtl">یه جوری با دنیا انم که انگار مثلا دوست پسرمه و ملاحظه‌های ویژه‌ی روزای پی‌ام‌اس‌م رو نکرده. نه انگار که اون غریبه‌ایه که سر تقاطع باهاش شاخ به شاخ میشی و گاهی راه میده، گاهی از اینکه راه می‌دی تشکر می‌کنه، گاهی هم گازشو می‌گیره یه جوری که بزنی رو ترمز و صدتا ماشین پشت سرت بوق و فحش روانه‌ت کنن.</p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-43928997538430889192017-07-17T22:44:00.001-07:002017-07-17T22:44:13.993-07:00<p dir="rtl">دارم می‌رم ببینمش. هیچ توضیحی ندارم که چرا. <br>
این قصه پایان نداره. در تمام ۶ سال گذشته توم تموم نشده. همیشه ردی ازش اون زیر میرها زنده بوده. و این آدم، با تاریکی‌های فشرده‌ش، بخشی از من رو بهم برمیگردونه انگار. بخشی که الا بیش از هروقت دیگه ای لازم دارم که فراموشش نکنم. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2609502454249222382.post-91358423632231561742017-07-15T15:21:00.001-07:002017-07-15T15:21:15.905-07:00<p dir="rtl"><i>گردون نگری ز قد فرسوده‌ماست</i><br>
<i>جیحون اثری ز اشک پالوده‌ی ماست</i><br>
<i>دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست</i><br>
<i>فردوس دمی ز حال آسوده‌ی ماست</i></p>
<p dir="rtl">اگه خط خوش داشتم، این رو می‌نوشتم می‌زدم به <u>دیوار</u> اتاقم. که وقتی در دوزخ‌تر از دوزخِ رنج بیهوده‌م غرق می‌شم، یادم بیاد که این روی دیگه‌ی همون سکه‌س. سکه‌ای که اون ورش حال <u>آسوده‌مونه</u> که یک دمش بهشته. </p>
ناhttp://www.blogger.com/profile/01152174802329333711noreply@blogger.com0