دوباره
شکوفهای که از جای زخمهای کهنه سر باز میکند
Tuesday, 28 November 2017
"در بهار کنار سبدهای گیلاس تفاوت عشق و حسرت را فهمیده بودم و این برایم تا پایان عمر کافی بود."
Sunday, 20 August 2017
خونه م پر از سوسکهای ریز و عنکبوته. همهی بستهها و چمدونها و کیسهها کف هال ولوئه بی هیچ نظمی. نه میز دارم، نه مبل، نه تخت، نه هیچی. فقط آشپزخونه رو کمی چیدم و خرید کردم براش که اون هم یخچال رو یادم رفت روشن کنم (وقتی چراغش روشن میشه لزوما روشن نیست گویا) شیر تو این چهار روزی که کانادا بودم فاسد شد.
حتی اینترنت هم ندارم هنوز.
فقط دو روز و یه ماشین لازم دارم برا اینکه خونه رو راه بندازم و در حد شروع زندگی وسیله بخرم. بعد کم کم شروع کنم به یادگرفتنش. اینکه سوسکا از کجا میان و چی کار کنم. اینکه چطور و با چه ترکیبی از کولر و پنکه سقفی دمای همهجا رو قابل تحمل کنم. اما همین دو روز و یه ماشین رو ندارم.
فردا و پس فردا و پسونفردا باید برم یه مدرسهی دوری برا ترینینگ معلمین تازه استخدام شدهی منطقه. ۸ صب تا ۴.۵ بعدازظهر. بعدش یه روز خالی دارم، بعد یه روز باید برم مدرسهی خودمون برای گرفتن کلاس و آشنایی و فلان. این میشه ۲۵م. بچهها از ۶ م ماه بعد میان و ما این وسط سه روز هم باید بریم in-service. و من هییچ طرح درسی ننوشتم. فقط محورهای اساسی کلاسم رو تعیین کردم و کمی فکر کردم به اینکه چقدر از خودم میخوام با شاگردام شر کنم.
واقعا نمیدونم حکمتش چیه که دارم نمیمیرم الان از ناامیدی و غصه و ترس و استرس. ولی خب. الان از کانادا و خدافظی با خواهر رسیدم، ۶ ساعت دیگه باید بیدار شم که حاضر شم برم مدرسه، حمومم پرده نداره و دستمال توالت حتی یادم نبود بخرم اون روز که رفتم خرید. الان فقط تونستم هر چی لازم دارم رو بذارم دم دست که فردا دیگه دم رفتن دنبال چیزی نگردم.
موقعیت ذهنیای دارم تو مایههای اینکه همه چیز بالاخره تهش میشه. چرا حرص بخورم. و فقط نگرانی مدام و انرژیبری پس ذهنم هست که جواب «حالت چطوره؟» ها رو پوشش میده. غیر از اون، شاهد و ناظرم انگار فقط. خالی و ساکت. نه اون «شروع تازه»ای که خیالش رو پخته بودم اتفاق افتاد، نه دنیا به آخر رسیده. انگار ادامهی همون وضعیت رو دارم میرم، با مختصات جدید. چه انتظار دیگهای میشه داشت از زندگی؟
پ.ن: گلدون هم، بله خریدم. احساس خاصی ندارم از داشتنشون. فعلا خوشحالم که تو این چهار روز نبودنم نمردن.
Sunday, 13 August 2017
۱. یکی از مشکلات درددل کردن با آدما تو روزای تاریک اینه که سعی میکنن نقاط روشن رو ببینن و به چشم من بیارن. من عموما اون نقاط روشن رو دیدم و کمکی بهم نکردن. هر کدوم با یه دلیلی کنار رفتن. و متنفرم از این داینامیک که یکی هی بگه فلان چیز خوب هست، و من هی بگم نه نیست. یا هست ولی به درد من نمیخوره. خیلی بدم میاد از این فضا. از اینکه به نظر میاد اصرار دارم حالم بد بمونه. فلذا یا در جواب اولین نقطه ی روشن یادآوری شده میگم «اوهوم» و تمام، یا اگه طرف نزدیک و عزیز باشه باهاش صادقانه برخورد میکنم و اما همونجا دیالوگ رو میبندم، یا از بیخ میرم تو لاک خودم و حرف نمیزنم.
۲. به نظر من هیچ وقت به کسی که تو تاریکی داره غرق میشه نگین «قبلا تونستی الانم میتونی» به من نگین حداقل. آدم رو تحت فشار تصویری که ازش دارین نذارین. واقعا هربار پایین رفتن تو تاریکی به آدم این حس رو میده که این بار دیگه نمیتونم. و «همیشه تونستی این بار هم میتونی» پتکیه که رو سر آدم فرود میاد وقتی تنها چیزی که لازم داره اینه که احساس ناتوانیش برای لحظهای حداقل به رسمیت شناخته بشه.
۳. دهنمو باز میکنم با آدما حرف میزنم، به دقیقه نمیکشه یا دارم به طرف میپرم یا دارم به خودم فحش میدم. چه کاریه خب.
Friday, 11 August 2017
دو دقه از خونه رفتم بیرون سیگار بگیرم هوای خنک عصر خورد بهم و باز فک کردم اشکال نداره همین الان میرم خونه خوندن کتابو شروع میکنم اصن. حالا از ترس اینکه با برگشتن توی خونه حالم باز عوض شه نشستم بیرون نمیرم تو.
کاش اون خونه ی کذایی رو همین فردا بهم بدن به دوشنبه نکشه. دارم خورد میشم تو این برزخ و نوسان هاش
همه ی این روز ها که داره تو برزخ بی خونه بودن و منتظر اپرووال مجتمع آپارتمانی و پیگیری هزار تا کار اداری بیخود تلف میشه٬ قرار بود خرج خوندن و آماده شدن برای سال تحصیلی جدید و تصمیمگیری دربارهی چطور معلمی بودن بشه.
ذخیرهی «امسال سال خوبی میشه» م داره خالی میشه بس که ناآمادهم برا درس دادن و بس که هیچ وقتی نموند واسه چیدن و درست کردن خونه و آشنا شدن با محله.
خونه رو میگیرم، میرم کانادا، برمیگردم، میرم مدرسه، و لابد تا تعطیلات تو اکتبر تو خونهی خالی زندگی میکنم و مدرسه رو هم کجدار و مریز و کامپرومایز شده پیش می برم. تا باز از ژانویه منتظر پایانش باشم و از خودم متنفر برا سوزوندن فرصت. چرا آدم فک میکنه میتونه از این لوپهای تکراری خودش فرار کنه؟ چی میشه که برای لحظهای فک میکنی رها شدی؟
Wednesday, 9 August 2017
این حجم استرس و نابهسامانی اوضاع هروقت دیگهای بود فلجم میکرد. حالا نمیدونم، مال اینه که راهی جز ادامه دادن ندارم، یا چون چشمانداز نزدیکی از روبهراه شدن اوضاع دارم، یا چون تا همین دیروزش رو پیشم بود (با همهی بالا پایین ها و خردهدعوا/خردهجنایتها، همین که کنارم بود و خیالم راحت بود هرچقدر سگی کنم ول نمیکنه بره) یا چون واقعا حالم بهتر شده.
همهاش با همه. اما به خودم هم کردیت میدم براش. وسط این بلبشو هم تن ندادم به هیچی تو رابطه. هیچ گرهی رو زیر سیبیلی رد نکردم و همزمان، مهرم رو هم دریغ نکردم. تو خسته ترین حال و استرسیترین شرایط٬ مثلا تو رانندگی طولانی دیسی تا استیت کالج و برعکس، به استقبال دیالوگهای سختی رفتم که لازم شده بودن. فرار نکردم و گاز هم نگرفتم. این وسط حواسم به جزئیات فرآیندهای اداری هم بود و گند خاصی نزدم. وارد دینایال نشدم و هر مشکلی که پیش اومد رو در جا پی گرفتم تا حل شد، یا حل نشد و هنوز بازه و هنوز حواسم هست. به موقعش فهمیدم کی کلرودیازپوکساید لازم دارم و حملههای انگزایتی رو با کمک آرامبخش و تکنیکهایی که در یک سال گذشته develop کردم کنترل کردم.
باورم نمیشه که وسط همین بلبشو به چهارتا از نزدیکترین دوستهاش معرفی شدم و معاشرت کردم و ان نبودم.
یا اینکه همین یه ربع پیش اگه پوشهی نامهها تو ماشین نبود، یا اگه دلدرد پریود کمتر بود (بعله. همهی این بدبختیها در روزهای پیاماس در جریان بود) و میتونستم تا پارکینگ عمومی سر خیابون برم و از ماشین بیارمش، شروع میکردم به پیگیری بدهی اون آمبولانسی که از فوریه تا حالا ازش قایم شدم.
در تمام لحظههای سکوت، در اندک لحظههای بیکاری، حس میکنم کفگیرم به ته دیگ خورده. حس میکنم هر آن ممکنه بشینم کف زمین و گریه کنم. اما انگار اون آدم از من رخت بر بسته. اون که ول میشد کف زمین. اون که دیگه نمیتونست. این آدمِ الان ادامه میده. نمیدونم این تابستون چی شد. نمیدونم دقیقا کجای سفر ایران اتفاق افتاد. اما انگار ناگهان اسکلت روحم منعطفتر شد و با خم شدن دیگه نمیشکنم اون طور. یا، انگار دیگه به جای بنبست بودن، خیابون شدم. تنشهایی که وارد میشن ته بن بست گیر نمیکنن توم بمونن بیچارهم کنن. خیابونه. ترافیک میشه و قفل هم میشه. اما بن بست نیست. رد میشن ازم.
بعدا برا بچهم تعریف میکنم که تو تابستون ۲۵ سالگیم on so many levels شکل گرفتم.
Cheers.
Monday, 7 August 2017
Sunday, 6 August 2017
Wednesday, 2 August 2017
خستگی داره میکشتم. پیچیدگیهای روابط تهران باز زمینگیرم کرد این یه هفته - ده روز آخر. واقعا نمیکشم اینهمه رو. حالا «اینهمه» که میگم فقط یه بحرانه تو یه رابطهی خیلی عزیز و قدیمی. و یه کمی درام تو یه رابطهی عزیز تازه. دوسال پیش همین موقع چهارتا داستان تو زندگی م در جریان بود و هر کدوم بحرانی صدبرابر بحران این روزا. جوون بودیم واقعا. الان یه جوری جونم تموم شده که دیگه نمیتونم آدمای سخت ببینم.
از وقتی از توچال برگشتم همونقد خسته م که رو قله بودم بعد از اون یه ساعت نفسگیر امیری تا قله. احساس پیروزی ش رو هم دارم تا حدی. از وسط شهر نگاه میکنم به شمال، توچال ه. به خودم میگم ما اون بالا بودیم. بعد نگا میکنم به زندگی تهرانم. یادم میفته گریهی تو مستی شب مهمونی رو. دوستیهای کجدار و مریزی که دفترشونو بستم تو این یه ماه. اونایی که وایسادم پاشون. از همه بیشتر اما، پای خودم وایسادم انگار. پای انعطافم و پای مرزهایی که آره، جابهجا میشن. اما.
امشب میرم. میاد دنبالم فرودگاه. به بغل کردنش فکر میکنم. به آرامشی که ازش میتراوه انگار. به اون شبی که تو هتل میگذرونیم. فرداش که میرم خونه ببینم و خودش میدونست که باید بمونه هتل. به رانندگی مسیر دیسی تا ستیتکالج.
چه میدونم.
هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.