Thursday 31 October 2013

.

«مگه همینو نمی‌خواستی؟ پس چرا گاز می‌گیری؟»

هروقت این‌دیالوگ از دعواهای خودم با خودم حذف شد٬ یعنی که آدم شدم. تا اون موقع هر کی ازم رد می‌شه زخم و زیلیه و جای دندونای خودم هی رو دلم زیاد و‌ زیادتر می‌شه. عمیق و عمیق‌تر.

از تجربه‌های تازه

"دوستی" کردن با پسرهای مذهبی کتابخونه، وقتی هنوز - و همیشه-  بهشون می‌گی "آقای فلانی".
هیستوری پیدا کردن دوستی‌ها و تیکه‌های مشترک و شوخی خنده هایی که کس دیگه ای نمی‌فهمه چی می‌گین. اساساً این لایه‌ی زیرینِ صمیمیت برام جالبه.
‌ساعت‌های آخر کار نشریه که هزارتا کار مونده بود و داشت برا چاپ دیر میشد، بدو بدو اومده تو کتابخونه از سر کلاس، عجله‌ای به من می‌گه "خانم س، پاشین پاشین" من بلند شدم از پای کامپیوتر که "چی شده چه فازیه؟" می‌گه "آفرین. حالا برین بیرون یه دور بزنین بیاین" نیش باز منو باید یکی جمع می‌کرد از بس که می‌خواستم بپرم بغلش کنم.
یا این وقت‌های وسط جلسه که یکی از این بچه جدیدا یه چیزی می‌گه، بعد برمیگردیم همو نگا می‌کنیم بدون هیچ کلمه‌ای و می‌ترکیم.
 
دوستشون دارم، و "دوست" می‌دارمشون. تجربه‌ی جدیدیه برا من. این جور مرز داشتن شدید و از اون ور، زیر این لایه، "دوستی"
 
جلسه‌ی بعدی نشریه رو قراره کلکچال برگزار کنیم :)

 

Wednesday 30 October 2013

باید با خودم آشتی کنم

باید شعر تازه بخونم.
باید شاهین نجفی گوش دادن رو بس کنم. باید علیزاده گوش کنم کمی.
همین الان یاد "جوی نقره‌ی مهتاب" افتادم. سی دی ش کجاست؟
باید رو موبایلم آهنگ بریزم و تو راه‌ها به جای (یا حداقل در حین) منیج کردن هزارباره‌ی تو-دو لیست‌هام آهنگ گوش بدم.
باید شعر تازه بخونم.
باید شعر ژاپنی بخونم.
باید این همه همشهری داستان رو که برام خریده دونه دونه بذارم تو کیفم برای وقت‌های مترو و تاکسی
باید خونه‌م رو تمیز کنم،
لباس‌هام رو از تو چمدون دربیارم،
میز تحریر بخرم،
پوستر کوه فوجی‌م رو بیارم بزنم به دیوار،
این نقاشیه که این زیره رو پرینت بگیرم برا بالای میز.
باید زیر گلدونی بگیرم برا این گلدونه تا نمرده،
باید باهاش دوست شم کم کم.
باید یه جایی بنویسم "گلدون ریحون"، که یادم نره دلم خواسته بود ریحون بکارم برا خودم.
باید شعر بخونم.
 
باید تائو بخونم.

باید برگردم.
 
 

Saturday 26 October 2013

نوشتن ندارد. هی یادم می‌رود که چطور هی نوشتن از چاله‌ها وبلاگ آدم را به گه می‌کشد.
 
فقط همین که رابطه را می‌شود گاهی با یک شب مستیِ دیوانه از لب پرتگاه نجات داد و از شر سمباده‌ها خلاص شد.
با یه بطریِ عرق، که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه. مثلا.
 
بروم پی کارم و نک و ناله را جمع کنم. هروقت فردا روز دیگری بود، از دیگر بودنش می‌نویسم.
 

Wednesday 23 October 2013

هیولای درونم بیدار است.
هیولای درونم با زمین و زمان لج کرده.
هیولای درونم می‌خواهد ببیند تا کجا می‌شود رفت. افسارش دستم نیست. می‌خواهد ببیند تهش چه می‌شود که اینهمه می‌ترسد؟ برای هیولای درونم تمایزی بین "جبران پذیر" و "چبران ناپذیر" نمی بیند. می خواد بتازد. 
گیرم که من نخواهم. زورم نمی رسد.
هیولای درونم می خواد پا برهنه بدود روی لیوان ها بشکندشان بدود رویشان.
بعد هم برگردد یک طور لاتی ای بگوید "ها؟! مشکلی داری؟"

زر مفت. دارم با افسردگی می‌جنگم.

Monday 21 October 2013

دلم به طور تحمل نکردنی ای سفر می‌خواد
آیا تا جنگل ابرِ پنجشنبه جمعه طاقت میارم؟

Thursday 17 October 2013

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند..

از خونه‌م اومدم بیرون.
تمام عصر دیروز رو کار کرده بودم. شب تا دیر و از صبح زود. با حضور نرم و گرم دوست پسر بیچاره. که هی رفت و اومد و چایی و میوه داد بهم و من هی کار. کار. کار. می‌خواستم تو تاکسی هم ادامه بدم خوندن و جمع‌بندی کردن رو.
فاصله‌ی ده دقیقه‌ای خونه تا ایستگاه تاکسی، با ذهن خالی از تمام مشغله‌های کاری و رابطه‌ای، انگار که تازه از یه خواب سنگین شبانه بیدار شده باشم.
انگار از تمام شب و خونه، فقط بوسه‌ی طولانی موقع خدافظی باهام اومده بود...

من از سبکی قدم‌هام  و از یخیِ دو بند اولِ انگشتام می‌فهمم که پاییز بالاخره بهم رسیده. از حس تازه‌ی پر آشتیِ آفتاب..
کدوم سال اوایل پاییز می‌دونستم حالم چطوره؟ هیچ وقت اوایل پاییز حالمو نمی‌دونم. لابد یه حکمتی داره که تمام طوفان‌هام اول پاییز شروع می‌شن.
 
-حالت چطوره؟
-پاییزمه
 
 

Wednesday 16 October 2013

"خارج از منحنی"

همه ی استاندارد ها تو خونه‌ی ما غیر طبیعی‌ان. انتظار مامان من همیشه این بوده که ما از "آدمهای معمولی" بهتر، مهربون تر، فداکارتر، کوفت تر، زهرمارتر باشیم. مامان من گاهی تو دعوا ها و عصبانیت‌هاش (مثلاً وقتی من شبیه "معمولی"ها رفتار می‌کردم و فلان فداکاری رو نمی‌کردم برا فلان کس) با چنان تحقیری راجع به "معمولی"ها حرف می‌زد که هرچی با خودم کلنجار می‌رم روم نمی شه اینجا بنویسم.
خواهر من که نمونه‌ی موفق تربیت مامانمه (و دهنش هم سرویس شده در طول زمان) همیشه همه رو غافلگیر می‌کنه با "خوب" بودنش. کمک کردنش، بودنش برا آدما، مدل کار کردنش تو فضای حرفه‌ای، مدل درس خوندنش تو فضای آکادمیک، و "مهربون" بودنش تو تمام فضاهای شخصی و آکادمیک و حرفه‌ای. امیدوارم همین "مهربون بودن در فضای حرفه‌ای" کافی باشه برا توضیح همه‌ش.
من تا 17-18 سالگی دچارش بودم. بعد یهو رم کردم.

اما خب، مثل تمام چیزهای دیگه که از خانواده به آدم تزریق می‌شه، رم کردنت هیچ ربطی به رها شدن ازش نداره.
 
بیست و یک سالمه. سه ساله که برچسب "معمولی"ها رو با بدبختی از ذهنم پاک کردم. اما انتظاری که از خودم دارم، هیچ تغییری نکرده. حالا مامان من گیرش رو فداکاری و مهربونی بود، من همه جا این گندو با خودم می‌کشم. این که حداقل انتظارم از خودم اینه که غافلگیر کننده باشم.
 
دو هفته بعد از اینترنشیپ عالی تابستون، از خودم راضی نبودم چون نتونسته بودم کاری کنم که وقتی من برگشتم ایران اونا با خودشون بشینن فک کنن "اوه. چقد کار کرد این آدم تو این دوماه. اصلاً انتظار نداشتیم به همه ش برسه". و دقت کنین که این "حداقل" انتظارم از خودم بود. بعله. این حد از مریضی.
 
من الان تو یکی از سخت‌ترین لحظه‌های تا اینجای رابطه‌م هستم. دیشب فهمیدم بخشی از دردم از کجا میاد. "دلم می‌خواست بی نقص بمونیم". ای تو اون روح مریضت. دو سال سرو کله زدی با دوست پسر سابقت که بهش بفهمونی بین من و تو "رابطه"ست. نه یه چیز مقدس آسمانی. حالا همون. بی‌نقص آخه؟
بعد این هیچی، از خودم انتظار دارم که این موقعیت رو آروم‌تر از میانگین آدم‌ها (به نظر میاد "میانگین آدمها" عبارت تمیزشده ی "آدمهای معمولی"ه) هندل کنم. انتظار دارم یه‌طوری بگذرونمش که انگار قوی‌ترین موجود روی زمینم. انتظار دارم در تمام پروسه‌ی" انکار، فوران خشم، چانه زنی ،افسردگی، پذیرش" هیچ فشاری به اون وارد نکنم و ساپورتیو هم باشم که خودشو اذیت نکنه و فلان. و مثل روز روشنه که موفق نیستم. فوران خشم رو با گریه کردن و سلیطه بازی پای تلفن رد کردم و چانه زنی لابد الانه. دو دیقه راحتش نمی‌ذارم و تمام فکرای تکراریم رو بلند بلند می‌گم. می‌دونم راه سالمش همینه. اما اون هیولای درونم بیداره و تو تمام این مدت داره یادداشت می‌کنه تمام نشانه‌های معمولی بودن من رو. با تآسف سر تکون می‌ده و من رو لبریز می‌کنه از احساس ضعف...
 
وسط خستگی‌های ذهنی و فیزیکی این روزا، جونِ جنگیدن ندارم..

Tuesday 15 October 2013

تو این لحظه‌ی خاص، می‌تونم بدون عذاب وجدان بشینم این وسط و بگم "همه چی بده"
شاید همه چی همه چی بد نباشه. اما احساس من همینه.
و این هم مثل خیانت دیدن می مونه. اسمش مهم نیست. احساس آدم مهمه.
 
سردمه.
 

Monday 14 October 2013

بیاید "من هیچ‌وقت" بازی کنیم.
یه من هیچ‌وقتِ سنگین دارم برای برداشتن تیله. یا برای جابه‌جا شدن. یا برای نوشیدن یک جرعه. فرقی نمی‌کنه. برای آکوارد شدنِ فضا برای چند دقیقه.
احساس می‌کنم برای قورت دادنش به یه همچین چیزی احتیاج دارم.

Saturday 12 October 2013

بعداً بنویسم"ها "

- اینکه اِوری تینگ ایز اباوت "پیدا کردن شیوه‌ی شخصی" . تو هر کاری و هر جایی و هر زندگی‌ای
 
- اینکه آدم هی خیال می‌کنه گذشته و نگذشته. این که ماه‌هاست در گذارم از اون ژانگولربازِ سال‌های شور و شر، به یه دختر عقل‌رسِ دودوتا چارتای متعادل. و انگار که این "گذار" هی نمی‌رسه به تهش.
 
- اینکه رابطه‌م چطور داره فاز عوض می‌کنه و چقدر چالش و چاله و چاه داره این فاز جدید برام. چقدر قراره پوست بندازم.
 
- اینکه "تجربه" و یادگرفتن یه چیزایی از راه سختش، چقدر لایه لایه ست. چقدر اون ردی که از تجربه رو جانت افتاده عمیقه و چقدر زخم بر زخم بر زخم بر زخم از آدمیزاد سوسمار می‌سازد.
 
- اینکه چطور یک "چطوری؟" ساده می‌تواند سخت‌ترین سؤال جهان باشد گاهی.
 
- اینکه "من به جز آبی نگاهت/ آسمانی نمی‌شناسم/ تا تو سرگرم روزگاری/ از نفس بی تو می‌هراسم"
 
حداقل تو سرم نمی‌چرخن دیگه. من رفتم سر کار و زندگیم.
 

Thursday 10 October 2013

" ...و شکل راه رفتن تو، معنای مثنوی‌ست"

جلوفنی، با یه دوست عزیزی... ولو، هر و کر، غر و نق، خوش.
از دانشکده اومد بیرون.
من: آءخ. فلانی.
اون: اِ فلانی
- سکوت. اون زل زده به من، من به جلو در دانشکده-
- چرا آخ؟
- ها؟ همینجوری.
- نرینی!
- نه خیالت راحت. بزرگ شدم.
- :))))) بروبابا

مگه لازم آدم بگه چه همه ریده و از چی گذشته تا الان اینجاست و لبخندشه و خوشه؟
 
بعضی آدمها آرامششون از تو مدل وایسادن و راه رفتنشون معلومه. "آخ" ِ آدمو در میارن اگه عزیز باشن..

کشتی ما جاش تو بندر خوبه. شط شراب خدمت خودتون.

دیشب:
تو اوج سرعت و شلوغی کارها، در حالی که داشتم ایمیل می زدم به یکی که مقاله ش برا نشریه رو نقد کنم، و همزمان منتظر بودم تسهیلگر دوره یه چیزی رو بفرسته که نظر بدم، و تو سرم هم به طرح درس فردا فکر می کردم،
برق رفت..
بدو بدو های خبر دادن به ملت، زنگ زدن و گفتن شفاهی انتقادها، درست کردن قهوه در حالی که دارم مقاله رو نقد می‌کنم و نصف ذهنم به این فک می‌کنه که شماره‌ی اون چهارنفر رو چطوری گیر بیارم که بهشون خبر بدم امشب مقاله نمی‌فرستم براشون برا ویرایش، بردن شمع برای مادرجان،
و ناگهان، استپ.

فک کردم که تا 12 صبر می‌کنم و اگه برق نیومد می‌خوابم. و حالا وقت هست که بنویسم و بعداً پست کنمش.
روزها خوب می‌گذرن. وقت ندارم بشینم پای فیس بوک به اسکرول کردن. این خط کشِ خوب گذشتن روزهاست. حتی سی پی یو ندارم به درگیری هام در روابط انسانی فکر کنم (بجومشون درواقع). این عالیه. همه چیز در سطح واقعیت در جریانه. غصه ها و خشم ها تو سایه ن. میان و نمی مونن. و می‌فهمم گاهی چقدر شورِ "بیا سرش حرف بزنیم" رو درآوردم. اینهمه چیز که وقت نمی کنم سرش حرف بزنم و خودشون حل میشن. آقا اصن اینو همه‌ جای خونه زندگیم باید بنویسم. کار کن. کار واقعی. زندگی واقعی.
این روز‌ا، "بریم ایرج چایی بخوریم" رو به "بشینیم حرف بزنیم" و "قدم بزنیم" ترجیح می‌دم مثلاً.
تا میام شروع کنم تو سرم غر زدن که فلان قد کار دارم و چقد خسته م و فلان، به خودم میگم "می‌دونستی اینطوریه. هنری هم داری نمی‌کنی. غر نزن." جواب هم میده. سفت تر میشم. تمام نق نق‌هام خلاصه می‌شه به اینکه وقتی دارم از یه تَب می‌رم تو یه تَب دیگه، موهامو بدم عقب و تند بگم "شت چقد کار دارم"، و ادامه بدم. و ادامه بدم. و ادامه بدم. و ادامه بدم.
 

Monday 7 October 2013

علایم مرحله‌ی نهایی آلزایمر

- در خوردن غذا مشکل دارد.
- افراد و اشیاء آشنا را نمی‌شناسد.
- به سختی حرف می‌زند و منظورش را بیان می‌کند.
- به سختی آنچه را که می‌شنود می‌بیند و اتفاق می‌افتد درک می‌کند.
- قادر به یافتن راه خود حتی در محیط‌های بسیار آشنا (مانند منزل) نیست.
- به سختی راه می‌رود.
- اکثر اوقات در بستر یا صندلی به سر می‌برد.
- بی‌اختیاری ادرار و مدفوع دارد.
- رفتار ناشایسته از اون سر می‌زند.

[ تو کتال "سنگینی الماس" نوشته. مجموعه‌ی آموزشی انجمن آلزایمر ایران برای خانواده‌ها و مراقبلین سالمندان...]

در دو ماه گذشته با سرعت بالایی دونه دونه این علائم رو پیدا کرده. فقط مونده دوتای آخر.

پ.ن: اگر برای شما هم سوال پیش اومده، "اشیای آشنا را نمی‌شناسد" یعنی مثلاً پریروز در ادامه‌ی برداشتن موهای صورت، داشت سعی می‌کرد بافتنی‌ش رو به جای قلاب با موچینش ادامه بده.




Sunday 6 October 2013

می‌رسیدم دفتر. از آشپزخانه رد می‌شدم با سلام علیک‌های کوتاه. معمولاً ساعت رسیدنِ من محسن و آیلارا و نیک توی آشپزخانه بودند. می‌رفتم کیفم را می‌گذاشتم پایین میزم، کامپیوتر را روشن می‌کردم، تا بیاید بالا برمی‌گشتم آشپزخانه. خوش و بش طولانی می‌کردم با محسن. قهوه درست می‌کردم. قهوه را می‎بردم پای کامپیوتر. ایمیل‌های کاری را می‌خواندم.  جیمیل خودم را باز می‌کردم، بیزی. بعد فولدر چیزهایی که باید می‌خواندم و کامنت می‌دادم. فایل‌ها یکی یکی باز و بسته می‌شد. این وسطها کمی سرچ بود، کمی گشتن توی دوره‌های قدیمی تر، کمی مشورت. ذهنم تماماً توی فایل ورد غوطه‌ور بود. ذهنم که خسته می‌شد می‌رفتم سراغ یک کار راحت‌تر. از روی ساعت، نیم ساعت. گاهی هم چت.
4تا درس‌گفتار را که ریویو می‌کردم وقت ناهار می‌شد معمولاً.  از پشت کامپیوتر که بلند می‌شدم شبیه بیرون آمدن از یک رمان طولانی بود. انگار آدم‌های دور و برم را فراموش کرده بودم.
ناهار و معاشرت و قهوه‌ی بعد از ناهار. ادامه‌ی ماجرا. تمام هم که می‌شد برمی‌گشتم یک دور از اول که اگر چیزی جا مانده و این حرف‌ها.
 
دلم برای آن تمرکز تنگ شده، حالا که روی پشتی‌های سبز خانه‌ام ولو شده ام و ذهنم جمعِ هیچ کاری نمی‌شود. می‌نویسمش که یادم بیاید زمانی چطور کار می‌کردم.
 

Saturday 5 October 2013

روشنی‌ها کم نیست... تیرگی‌ها هم.

دارم دونه دونه هندونه‌هام رو از زمین ور می‌دارم.
 
یه هفته‌س دارم راجع به نشریه‌مون با آدما مشورت می‌کنم. جواب داده تا الان. سردبیر قبلی یهو خیلی اومد کمک. هم کمکِ کاری هم کمکِ روانی. ازش انتظار نداشتم.
احساس می‌کنم دارم تو سردبیریِ یه نشریه‌ی دانشجویی به سبک خاص خودم می‌رسم. تأکیدم رو "خاص" نیست. رو "سبک"ه. یعنی از اون نقطه‌ای که فقط می‌دوی دنبال اینکه بتونی وظایفت رو انجام بدی و چیزی جا نمونه رد شدم. "چطور" انجام دادنشون الان مهمه و "شیوه‌ی من" عبارت معنی‌داریه. نمی‌دونم این هیچ‌جایی از زندگی‌م به دردم خواهد خورد یا نه. اما در حال حاضر دارم ازش لذت می‌برم.
فعلاً دلم روشنه. خیلی چیزا بستگی به جلسه‌ی چهارشنبه داره.
 
شغل جدیدم شروع شده. کمک تسهیلگری یه دوره‌ی آن‌لاین. هنوز گیجم. به نظر میاد انتظار تسهیلگر دوره ازم با انتظار مدیر پروژه متفاوته. حتی نه فقط انتظار. نقشی که برام تعریف کردن هم. این به علاوه‌ی گیجی شخصی خودم بین شرکت‌کننده‌ی دوره بودن و کمک تسهیلگرش، کمی اذیتم می‌کنه. اگه تا آخر این هفته درست نشه باهاشون حرف می‌زنم.
 
درس می‌خونم به نسبت این که استادامو دوست ندارم. حداقل تمرینای آمار رو حل کردم و امروز هم اگه تمرینای محاسبات رو می‌داد حل‌کردم.

یه جلسه هم رفتم سر کلاس خودم. معلمی کردم. اما هنوز نمی‌تونم بگم هندونه‌ش رو ورداشتم. مونده هنوز. ا زخودم راضی نیستم. من آدم کمال‌طلبی نیستم و از خودم راضی نیستم.
 
یه صدایی تو دلم و رو نوک انگشتام داره میاد، که فعلاً نمی‌خوام بلند بگمش. بلند گفتنش حبابشو می‌ترکونه. ولی فکرش روشنم می‌دارد.
 
بهترین راه برداشتن هندونه‌ها، دونه دونه برداشتنشونه. مث دونه دونه چیدن چیزا تو چمدون می‌مونه. آدم پنیک هم نمی‌کنه. یادم باشه اینو. که نقطه‌ی صفر هندونه‌ها زمین باشه، و من برشون دارم. نه اینکه از اول بغلشون کنم و چالش نگه داشتنشون باشه.
 
ساعت و 1.5ه. آخرین ایمیل رو به گروپ نشریه زدم. آخرین پست رو تو دوره‌ی آنلاین نوشتم. فردا 7.5 صبح کلاس دارم. برم سیگار شبانه و بعد شب بخیر. فردا لزوماً روز بهتری نیست. حتی ممکنه روز دیگری هم نباشه. اما خب. زندگیه دیگه. وقتی ازش راضی نباشی هم میگذره. کلید کنی باهات لج می‌کنه..

Friday 4 October 2013

نمی دونم این دیوانگی چی بود صبح خرمو گرفته بود. این اطمینان که مامانی داره میمیره رو آخه آدم چطوری از رو هیچی بدست میاره؟
خب شب نخوابیده بود صبح حالش بد بود بعدم خوابیده بود بیدار شده بود سرحال شده بود (هرچند هنوز به این سرحالی عجیبش شک دارم یه کم)
 
با تمام بی پایه و اساس بودگیش، باعث شد تا یه جایی از مسیر رو برم. هرچند که از صبح تا حدود ساعت 2 تقریباً همه‌ش چشم خیس بود و پفش هنوز هم نخوابیده. اما اشکال نداره.
 
الان سرم خیلی شلوغه. می نویسم که چی شد و چطور گذشت.
 
مامانی در حال مردن نیست. در واقع، بیشتر از روزهای قبلش در حال مردن نیست. چون خب به طور کلی که نگاه کنیم مامانی در حال مردن است.
 
پیش‌نوشت: مادر بزرگم زنده است.
 
از پله‌ها آمدم پایین. بابا با دلهره‌ی معنی داری گفت "یه سر برو اون ور. مامانت گفت مامانی حالش خوب نیست."
دست پاچه نشدم. فقط اولین مانتو روسری دم دست را پوشیدم و رفتم. مامانی خوابیده بود. مامان کمی دورتر نشسته بود، کتاب می‌خواند.
- چی شده؟
- دیگه حواسش خیلی پرته. پرت و پلا می‌گه. حال جسمی‌ش هم خوب نیست.. به نظرم جالب نیست حالش..
 
"جالب" برای توصیف حال هیچ کس در دیکشنری مادر من وجود ندارد، مگر این که بوی مرگ شنیده باشد. مادر من از آن آدم‌هایی ست که از سنگینی واژه‌ی "مرگ" هراس دارد.
 
دلهره‌ی بابا را می‌شناسم. نگران مامانی نیست. با مرگ سرد و واقع بینانه روبرو می‌شود. به آشوبی فکر می‌کند که در این سه خانه به پا می‌شود با مرگ مامانی. لابد به حال خراب دایی که یکی از عودهای بیماری لعنتی‌اش را می‌گذراند. به حال و روز خسته‌ی مامان. شاید حتی به این که مادرجان را چه کنیم در آشفته بازار کفن و دفن. ته ذهنش هم لابد به آرامش بعد از طوفان فکر می‌کند. به این که متغیر حجیمی از معادلات نا به سامان خانه‌ی ما حذف می‌شود.
 
من؟ سعی می‌کنم خودم را آماده کنم. به این فکر می‌کنم که چطور باید روبرو شد با ماجرا؟
من هنوز به مامانیِ این دو سال عادت نکرده‌ام. به این که می‌خوابد و می‌نشیند و بافتنی‌های کج و کوله می‌بافد و یک بند از تنهایی و مرگ می‌ترسد. که اگر حالش خوب باشد حافظ باز می‌کند و سرِ سه بیت نفسش بند می‌آید. که سوادش تحلیل رفته انگار. از آمریکا که برگشته‌م، نمی‌شناسدم زیاد. دو ماه زمان زیادی است برای دوری از کسی که یک سال است در زمان گم شده.
مامانی اگر بمیرد راحت می‌شود. این را می‌دانم. مادرم را اما نمی‌دانم چه می‌شود. فرق می‌کند که در این دنیای دیوانه parent داشته باشی یا نداشته باشی. حتی اگر اینطور از پا افتاده باشد و تو را با مادرش اشتباه بگیرد گاهی.
 
- حالا از دستشویی برگشته. سر حال سرحال. شعر می‌خواند. شکر می‌کند حتی. "دیگه ناشکریت رو هیچ وقت دیگه نمی‌کنم". این معجزه ست. اما خب، ترس مرگ که آمده باشد، خیال می‌کنی این هم از آن سرحال شدن روزهای آخر است. حالا روبرویم نشسته و می‌خندد. می‌خواهد موهای صورتش را بردارد. آینه را دیده و شاکی، که "چرا به مَ نیم گین ای جور شدم؟" بعداً می‌نویسم. می‌خواهم بنوشمش. همین حالا هم مامان را نشناخت. بعد فهمید دخترش است. با خجالت خندید. گفت "تف به حیا م بیاد". خدایا به من طاقت بده-
 

Thursday 3 October 2013

"...نه، امیدی به سفر نیست. از همین فاصله برگرد"

هربار همینقدر احمقم که به خاطر هزار تا ترس چرت و "خودم از پسش بر میام" چرت‌تر، می‌ذارم سنگینی یه جمله‌هایی جونمو به لبم برسونه، بعد باهاش حرف می‌زنم.
و هربار چنان تمام و کمال می‌فهمه، چنان تمام سوراخ سمبه‌هایی که راجع بهشون سکوت کردم رو حتی برام باز می‌کنه، که فکر می‌کنم پس واسه چی خودمو ازش محروم کردم این همه وقت؟
 
حرف می‌زنه با صدای محتاطش و با مکث‌های طولانی‌ش برای انتخاب کلمه‌ها، که می‌دونه چقدر رو لبه‌م و واژه‌هاش اگه به نوک انگشتی هلم بدن پرت می‌شم. حرف می‌زنه و بغص بیست و اندی ساعته‌م، اون یخ تیز توی گلوم و بین ابروهام، آب می‌شه از چشام میریزه بیرون..  دو سه تا جمله رو که داشتم زیر وزنشون ترک می‌خوردم، از لای خورده شیشه‌های بغض با صدایی که دراومدنشم حتی درد داره می‌ریزم بیرون. اشک. هنوز در برابر گریه‌م سراسیمه می‌شه. هنوز گاهی نمی‌پذیره که شکستن این بغض چقدر پیروزیه. نمی‌پذیره گاهی فقط اونه که می‌تونه اشکمو دربیاره وقتی دارم خفه می‌شم از گریه‌های نکرده، و این خوبه..
می‌گه "بمیرم الهی".. منِ خر..
خدافظی می‌کنیم و میره.

گاز می‌دم و بی‌خیال نگه داشتن فاز کنسرت علیزاده می‌شم. با صدای ناله‌ی خواجه‌امیری که می‌گه "نه امیدی به سفر نیست" تمام مدرس رو اشک می‌ریزم. پیروز شده به بغض، باخته به این منِ تکراریِ که یه جایی بالاخره پیداش می‌شه و درخششِ شروع‌های تازه‌م رو ازم می‌گیره.
سوگوار...

پ.ن: تو بزن، تبر بزن.

Wednesday 2 October 2013

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن، نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

اومدم یه ایمیل کاری بزنم، پست قبلی باز بود. چشمم خورد به پاراگراف آخر. به این که در ادامه‌ی اون بحث کذا، نگران "بچه‌هامون" شده بودم. انگار که تازه بهش آگاه شدم.
لبخندمه و دلهره‌مه.
اگه به این فک کنم که بیست و یه سالمه، دلهره‌م میشه که آخه چه فازیه بابا؟
اگه به این فک کنم که من همونم که از فیوچروفوبیا رنج می‌بردم و کافی بود یکی ازم راجع به رابطه‌م با دوست پسرم در آینده‌ی مثلاً شیش ماه بعد سؤال کنه تا من قاطی کنم و "چه می‌دونم؟" و "چرا باید بدونم؟" و "چرا انقد همه چی رو پایدار می‌بینی آخه؟" رو هوار کنم سرش (چقدم پررو ام من. با سابقه ی دو تا رابطه‌ی هرکدوم 5ساله. همینه که میگم "فوبیا")،
لبخندم می‌شه.
صبح زود پا شدم اومدم خونه‌ی مامانم اینا. یه ساعت پیش بهش زنگ زدم، پرسیدم "هنوز خونه‌ای؟"
دوستمونم هروقت می‌خواد ازش بپرسه خونه‌ی خودشونه یا خونه‌ی من، می‌گه "خونه‌ای یا خونه‌ای؟"
 
چی کار کنم؟ دلم شیرین میشه خب. ادای اینو دربیارم که نمیشه؟ نمی‌خوام. جهان جدیدمو دوست دارم. شاید چهارسال دیگه به الانم بخندم. بخندم خب. من الان دلم می‌خواد هی صبحا تو بغلش بیدار شم. شبا همون کنارش که داره عکس ادیت می‌کنه خوابم ببره. وسط مستی و بحث چرت و پرت هم نگران بچه‌هامون می‌شم. خوشحال و کسخل.

Tuesday 1 October 2013

روزهای سرخوردگی

از این‌همه درس خوب و استاد بد که این ترم دارم شاکی‌ام. از استاد هفتاد و هفت ساله‌ی "طراحی و تکامل محصول"، که تو ام آی تی و برکلی درس خونده و حالا سر کلاس گوش مفت گیر آورده واسه سخنرانی راجع به شهود عامش از رقابت و اقتصاد آزاد. از این که فک می کنه ما یه سری آدمِ از تو قوطی درومده ایم که صاف طبق قالب های جامعه (کدوم جامعه؟ جامعه ی جوونی خودش. 50 سال پیش) شکل گرفتیم و حالا این رسالت داره مارو نجات بده و ذهنمون رو باز کنه. دلم می خواد داد بزنم سرش وقتی می گه "باید با دنیای تازه روبرو بشین". می خوام بگم اگه روبرو شدن با این دنیای تازه چالش آدمهای نسل توئه، ما داریم تو این دنیای تازه زندگی می کنیم. اگه گوگل و اینترنت برا تو یه فرصت عجیب و معجزه واره، برا ما حتی "ابزار" هم نیست بس که تنیده به زندگی روزمره مون. دلم می خواد بزنمش وقتی با تمام پیش داوری هاش و با گوش های بسته ش میگه "تو این جامعه به شما خانوما فشار میاد و شما به جای اینکه از این ور برین جلو از اون ور افتادین". چرا اینو میگه؟ چون جلسه ی دوم کلاسه و من هنوز کتابشو ندارم. از این که پسرا رو به فامیل حساب می‌کنه و دخترا رو به اسم+خانوم متنفرم.
 
از اون جوجه استاد اقتصاد مهندسی بدم میاد. انقد بدم میاد که نمی‌تونم بنویسم دقیقاً ا زچی‌ش بدم میاد.
 
از لایی کشیدن‌های این مسئول آموزشمون حالم بد میشه، از مدل برخورد بچه‌ها با لایی کشیدن‌هاش حالم بدترمی‌شه.
 
از شنیدن حرف‌های دوستام راجع به کلاس‌های خوبشون حالم بد میشه. از این که دارن تو دانشکده‌های دیگه چیز به درد بخور یاد می‌گیرن. و برای این "یادگرفتن" دارن دست و پایی نمی‌زنن. کارِ کلاسشونه. "باید"مقاله بنویسی. "باید" فلان کنی. آقا اصن من تنبل. من بی انگیزه. من دارم بالا میارم از درس خوندن تو دانشکده‌ای که اگه بخوای می‌تونی بدون یادگرفتن هیچی، توش لیسانس بگیری.
من دارم لیسانس مهندسی میگیرم و هنوز متلب بلد نیستم. هیچی نرم افزار مکانیکی بلد نیستم.
 
هنوز هم از دیدن تی ای مبانی کامپیوترمون که اونطور وقیحانه نمره‌های رو هرتکی داد موهای تنم سیخ میشه و دلم می‌خواد تو جوابِ سلام کردنش بگم "خفه شو"
 
هربار که مؤسس این رشته‌ی کذایی رو می‌بینم تو راهرو دلم می‌خواد برم تکونش بدم بگم ببین حواست هست ملت دارن چطوری درس پاس می‌کنن تو این "گروه"ی که تو داری واسه "دانشکده" شدنش جلسه میری هرروز؟
 
از پسرهای لات 91یمون بدم میاد. از لات بازی‌هاشون که سر کلاس هم کش میاد و از استادای بی‌عرضه‌ای که کلاس رو می‌بازن بهشون. از بی‌ادبی‌هاشون و شاخ‌بازی‌های "زشت"شون. از پررو بازی‌هاشون که انگار وظیفه‌ی توئه کلاس رو درس و دانشگاه رو همونقد جدی نگیری که اونا نمی‌گیرن.
 
از افزایش پر شیب پسرهای "کثیف" تو دانشکده. کثیف به معنی اولیه‌ش. موهای چرب. بوی عرق.
 
از برد بسیج و خلاقیت‌های وقیحانه‌شون بدم میاد. آتیش می‌گیرم از مدل خبر و تیتر انتخاب کردنشون. راجع به روحانی که خبر می‌نویسن هزاربرابرِ خبرهای راجع به "فتنه"شون حرص می‌خورم. آخه لا مصبا چه‌تونه دیگه؟
از برد انجمن و بی‌خلاقیتی‌هاشون و لودگی‌های مردم تو کاغذهای آ-سه‌ی "نظرتان راجع به فلان اتفاق چیست؟" متنفرم. از دعواهای تو فیس‌بوکشون سر انتخابات و این بحث هرساله‌ی لابی بازی‌ها. دلم می‌خواد بالا بیارم از شباهت فضاشون به فضای مریض سیاست ایران. انجمن اسلامی هم که میراث دار جنبش دانشجویی است و کاری زینبی کنیم و فلان. اه.
حالم از تمام ایده‌ها و برنامه‌هایی که تو نشریه و تو کتابخونه می‌زنیم و هیچ کدوم عملی نمی‌شه بده. حالم از اینکه هنوز گیرِمون اینه که کتابا باید مرتب بشه، دل حالی که از سه ماه پیش پروسه ش شروع شده و قرار بوده تو این سه ماه کل همایش‌ها و حلقه‌های سال تحصیلی رو برنامه بریزیم. سردبیر نشریه‌ای ام که از وقتی مسئولیتش رو قبول کردم نصف نیروهای قویش فارغ‌التحصیل شده‌ن یا دارن برا فوق می‌خونن یا به سادگی دیگه نمی‌خوان توش کار کنن. یه هفته س گیرِ اینیم که آدما وقتای خالیشون رو تو یه داکیومنت شر شده علامت بزنن.
تازه کتابخونه و نشریه نقطه‌های روشن اون دانشکده‌ن و هنوز دوستشون دارم.
 
کمتر از انگشتان یک دست دوست تو دانشگاه دارم. همه‌ی این حجم سرخوردگی از دانشگاه رو (درست دو ترم بعد از این که شروع کردم به دوست داشتنش) فقط به خاطر اون‌هاست که دووم میارم. تمام روز رو دلم می‌خواد با م بگذرونم. دلم می‌خواد تمرین‌های بی‌نهایت آمار رو بریم خونه‌ی من حل کنیم به جای کتابخونه و سایت. دلم نمی‌خواد آدما رو ببینم.
 
همین می‌شه که بعد از یه روز خسته‌کننده تو دانشگاه، شب که میریم شام بیرون، خیلی زود به پیشنهاد "شب بریم خونه‌ی نا مست کنیم" جواب مثبت می‌دم و حتی با ویسکی -که دلم می‌خواست دیگه لب نزنم بهش بس که هربار اور زدم- نیمچه مست می‌کنم. و تازه باید بعدش بحث دوست پسرم رو بشنوم با دوستم، راجع به این که "خاک تو سر باباهامون که به خاطر یه سری اصول چرت و پرت، یه کارایی رو نمی کنن و انقد کمتر از چیزی که می‌تونن در میارن". که اون دوستم برگرده به دوست پسرم - که جونم واسه عکاسی کردنش میره- بگه "اگه با ریش گذاشتن و جانماز آب کشیدن می‌تونه بری تو کاری که پول در میاد از توش، خری اگه عکاس بمونی"
 
تازه موقع خوابه که سربالایی ذهن  و اعصابم تموم می‌شه. وقتی قرارِ رفتن تو تخت رو هم ندارم. تو بغلش بین نفساش و بوسه‌هاش و ته‌مونده‌ی بوی الکل، بهش می‌گم به خدا بچه‌هامون مامان بابای سالم بیشتر لازم دارن تا مامان بابای پولدار. که فشارم بده و بگه می‌دونم. بگه معلومه کاری که اعتقاد نداشته باشم بهش نمی‌کنم.. و تازه روح خسته م از حال سینه‌خیز دربیاد و رهای رها بدوئه تو دشت فراخ تنش. و شکر کنم و نفس عمیق بکشم که اون‌همه مرض و هوای فاسد اطرافم، راهشو به این چاردیواری امن رابطه باز نکرده...