Friday, 19 December 2014

بیراهه‌ها به مقصد خود ساده می‌رسند
اما مسیر جاده به بن‌بست می‌رود

انعطاف‌هایی که به خرج می‌دم برای آدم‌های مهم‌م، دارن دونه دونه مستهلک می‌شن.

از برنامه‌ گذاشتن‌هایی که با "بهت خبر می‌دم" معلق می‌مونن دیوانه می‌شم کم کم. از این که لباس بپوشم و منتظر باشم و بعد بفهمم برنامه بدون خبر داشتن من کنسل شده تمام انرژیم به فنا می‌ره. از این که من هی بشم اون اسکلی که یه "برسم خونه خبرت می‌کنم" رو جدی می‌گیره در حدی که لباس بپوشه و منتظر شه و با مامانش شام نخوره چون قراره شام بریم بیرون.

از حرف‌های پر از نگاه‌های جنسیتی. به سادگی این که یکی برگرده تو کافه به یه دختری که داره یه بحث پرهیجان راجع به تکنولوژی می کنه بگه "چه جالب که انقد جدی درگیرِ تکنولوژی‌ای.. از دخترا بعیده". تا نکبت اینکه بشینی یه جا و یه دختری رو، هرچقدر هم که به شوخی، با سایز سینه‌هاش معرفی کنن به هم. از اینکه تا بیام حرف بزنم بره تو دسته ی "عصبانیت‌ها ی نا" و "نگاه جنسیتی" بشه یه عبارت مبتذل برای تموم کردنِ بحث‌ها، با یه پوزخند که به طرفم حواله میشه.

انگار تو هر ماجرای دو طرفه‌ای، هی سعی کرده‌م خودم رو به طرفم نزدیک کنم تا با هم به یه فصل مشترکی برسیم و از اون‌جا برسیم به جاهای بهتر، به تاثیرگذاری. بعد الانا هی داره می خوره تو صورتم که بابا یارو همونجا که بود وایساده و یه قدم به سمت تو جلو نیومده. الکی داری خودتو کش میاری.
سنگرهام رو دونه دونه رها می‌کنم و دیگه هیچی نمی‌گم. و هی به خودم می‌گم آخه من اینجا چی کار می‌کنم.

دیگه نمی‌دونم چی انتظار زیادیه. دیگه کم کم دارم کوتاه میام و فکر می‌کنم گورِ بابای دوست شدن با آدم‌های متنوع. چار نفر رو پیدا کن که مثل خودت باشن و مثل خودت فکر کنن. که هی تو جمع که می‌شینی منقبض نشی از حرفاشون و یهو یه چیزی نشنوی از دهن خودت که حالتو به هم بزنه بس که همرنگ جماعت شدی. کم کم دارم فکر می کنم که قبل از نزدیک شدن به آدما، قبل از دل بستن به دوستی‌ها، ببینم چی فکر می کنن و چطوری راجع به آدما حرف می‌زنن و چقدر زاویه دارن باهام، بعد اگه امن بود و انرژی نمی‌خواست برم جلو. آخ که چه دردی داره کوتاه اومدن از چیزهایی که بودنت رو ساخته‌ن..

شاید هم الان چون خسته‌م این حرفا رو می‌زنم. چون جونم کم اومده برای جلوی سرخوردگی وایسادن. چون آدمایی که هوای عادت‌هاشون رو داشتم انگار هوای عادت‌هام رو نداشتن. نمی‌دونم... جیزی که الان ازش مطمئنم، اینه که با یه آدمایی کمتر معاشرت می کنم. یه شکل هایی از معاشرت رو دیگه نمی کنم. و دیگه خیلی کمتر برای "بهت خبر میدم" ها صبر می کنم.

No comments:

Post a Comment