Thursday, 16 October 2014

نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن

حالم خوب است.
حالم، به جز وقتهایی که آدمها تلاش می کنند توهمِ امکانِ داشتن یک رابطه ی لانگ دیستنس موفق را از سرم بیرون کنند و سر عقلم بیاورند، خوب است.
وقت ندارم بنویسم. واقعاً ندارم. یا دارم زبان می خوانم، یا با دوستانم وقت می گذرانم، یا به چشمهایم استراحت میدهم.

این چند روز مرتب کردن اتاقم هم اضافه شده. دارم فقط مرتب نمی کنم. دارم اینجا را سبک می کنم. نوشته بودم قبلاً؟ من هیچ وقت هیچ چیز را دور نریخته ام. نه فقط یادگاری های مهم از آدمهای مهم. نه. من فیش تمامِ غذاهایی که با آدمهای مهم خورده ام، تمام کارت شارژهایی که زمان اوج رابطه ام با دوست پسر سابقم خریده بودم، تمام تکه کاغذهایی که دستخطی از کسی رویشان بود، تمام چرک نویس های کنکور، ادامه بدم؟ همه را نگه داشته بودم. دو تا مانتوی له و پاره را نگه داشته بودم توی کمد پیش مانتوی های دم دستم. یکی را چون مانتوی راهپیمایی‌های هشتادوهشت بود، یکی را چون دوست پسر اولم دوستش داشت و مرا یاد روزهای خوش نوجوانی ام می انداخت. اولی را که انداختم دور توی سرم بوی اشک آور می آمد و دومی بوی عطر او را مستقیم از پاییز خیابان های سعدآباد گذاشت زیر دماغم. خلاصه. اتاق سنگین است. اتاق گاهی شکنجه است. حالا که برای این ده ماه باقیمانده خانه ی پدرمادری ماندگار شدم، باید سبکش کنم. ولی پذیرفته ام که فرایند طولانی مدت است. یواش یواش دوره می کنم و با ترس دور می ریزم. اما پیش می رود. فقط اگر می توانستم از شر این کاغذدیواری آبی خلاص شوم...

حالم خوب است و هوا پاییزِ خوبی است. حالم خوب است و حالِ عاشقی ام خوب است و اگر کسی هوسِ سر عقل آوردنِ مرا نکند، آنقدرها هم به آینده فکر نمی کنم. فقط گاهی وقتها، درست در آن لحظه ای که به چشمهای مهربانش خیره شده ام و سبزی شان دارد پیدا می شود (مختان را خوردم با سبزی ِهرازگاهِ چشمهایش. می دانم)، ناگهان از خودم می پرسم کجا می خواهی بروی بدون این چشمها؟ بدون این دستها؟ بدون این سینه ی فراخ؟ بدون این لبخند؟ بدون این پیشانی بلند؟ بعد پلک می زنم و خودم را در چشمهایش قایم می کنم. یادم می رود. تا دفعه ی بعد که دوباره.

برای خودم فال سعدی گرفتم. گفت "نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن/ نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم"
گفتم من دیگه حرفی ندارم آقای مجری. و رفتم پی ادامه ی زندگی م. 

No comments:

Post a Comment