Monday, 6 October 2014

تاریک بود. نگاهش کردم که حالش را بپرسم. خندید. با طمأنینه یک بوسه گذاشت کف دستش، فوت کرد طرفم. خندیدم. از این لبخندهای مهربان که آدم برای جواب اینطور مهربانی ها دارد نه. بی اختیار خندیدم چون خوشحالم بودم. بعد هم برگشتم نشستم سر جام. تکیه دادم به پشتی صندلی. نفس عمیق کشیدم. لبخند زدم. خندیدم. برای خودم توی تاریکی می خندیدم. 

آدم گاهی یک پله بالارفتن رابطه‌هایش را حس می‌کند. آن لحظه‌ای که تکیه دادم به پشتی صندلی، حس ش کردم. انگار آن بوسه با آن طمانینه‌ای که ندیده بودم ازش تا به حال، کلید چندین چراغ را زده باشد در ذهنم. پله های بالا آمده در این چند هفته را دیدم.

دلم قرص شد.

1 comment:

  1. neshaste poshte laptopesh, tekie dade b divar, dare hamun juri mikhande!
    un maksesh b khatere in bud k dasht fek mikard aya ejaze dare inkaro bokone ya na!

    ReplyDelete