یک. منشی که تقه ی "وقت تموم شده" رو به در میزنه، انگار که فشار فروید ستیزیِ من از روش ورداشته شده باشه، همینطور حین امضا کردنِ آخرین یادداشت هاش تو پرونده م، برداشت های فرویدیش رو زمزمه میکنه. "خیلی جالبه برام.. انگار که دوست پسر قبلی ت خیلی شبیه مامانته. ولی دخترا معمولا دنبال یکی می گردن که شبیه پدرشون باشه.."
دو. امروز رسیده بودیم به نزدیکِ نزدیکِ اون اصلی ترین گره. برای جواب دادن هر سوالش، برای گفتن هر جمله، نفس عمیق لازم داشتم و قلبم تا توی دهنم میومد. یهو یه چیزی پرسید راجب دوست پسرم و ارتباطش با موضوع. شروع کردم تعریف کردن از حالِ خوبِ عاشقی م. وسطش یهو دیدم فشار از روم برداشته شده. گفتم دیدی چی شد؟ دیدی چطوری دور زدم گره رو؟ گفت آره. تا شروع کردی از اون حرف زدن خوشحال شدی. گفتم کنترل زد نداره؟ می خوای برگردیم همون جا؟ گفت اشتباهِ من بود. می پذیرم که اشتباه کردم. اگه می تونی از همون نزدیک ادامه بدی بگو.
سه. یه لحظه هایی هست که یهو از جریان جلسه میام بیرون و نقدش می کنم. گاهی فضا می ده و گاهی زود برمیگردیم به بحث اصلی. این وقتها رو دوست دارم. این وقتایی که جایگاهمون عوض میشه. برابرتر میشه. پشت صحنه همه جا خوبه اصن. از رابطه با دوست پسر گرفته تا روانکاو.
چهار. گفت نزدیکِ یکی از همون پیک ها هستیم. گفتم وقت ندارم سه هفته بیفتم دوباره. گفت تو شرایط کنترل شده ی درمان بیفتی بهتر از اینه که تو زندگی واقعی. گفتم به این گزاره شک دارم. گفت پس بعدا حرف میزنیم راجع بهش.
پنج. روانکاوی به نظر من باید آخرین گزینه باشه برای حل کردن مسائل آدم. اگه از همه ی مسیرها ناامید شدی بری سراغش. اما وقتی میفتی تو جریان ش هی جالب تر میشه. نفسگیره اما یه چیزی از جنسِ لذتِ کشف داره همراه خودش. تا اینجا راضی ام.
No comments:
Post a Comment