Thursday, 13 November 2014

بهش گفته بودم چاقو دستم گرفتم می تراشم میرم تو، ببینم چه خبره. گفته بود چاقو رو بذار زمین. چراغ قوه وردار.

شنبه تافل دارم. به یک ماه گذشته‌م که از بیرون نگاه کنی، فقط تافل خوندم. سه چهارتا کلاس مهم تو دانشگاه دارم که کلا بی‌خیالشون شدم و فقط دوتا جدی‌شون هست که پیگیری می‌کنم و باهاش میرم.  پروژه‌ی سمبل‌طوری کارشناسیم رو که بیست ش رو پیش پیش از استاد گرفتم هم شروع نکردم. 
اما راضی ام.
واقعا تو این یه ماه کار مهمی نداشتم. راستش اینه که در عمیق ترین لایه ها تافل هم چندان برام مهم نبود. از این جهت که می دونستم می تونم و استرسی که بعضی وقتا شدید میشد از اینجا میومد که نکنه حالا نتونم و ضایع شم پیش خودم. اما ریتم کند زندگی بهم فرصتِ توی خودم رفتن داده بود. طبعا روانکاوی هم موثره اما دارم از جنس دیگه ای از توی خودم سِیر کردن حرف میزنم. نه اونقدر هدفمند که روانکاوی هست. چرخیدم تو خودم و سوراخ سنبه‌هایی رو پیدا کردم که نمی‌دیدمشون تو شلوغی روزهای گذشته. فکر کردن به اتفاق‌های روزمره و این چیزها... و این کار رو انگار کمی یاد گرفتم. دیگه وقتی از نشریه‌مون حالم به حدِ استیصال بده، نمی‌رم با استرس برای خانم روانکاو تعریف کنم حالمو. دیگه هر هفته احساس نمی‌کنم هزارتا چیز تازه هست که باید راجع بهشون باهاش حرف بزنم و پس اصلِ داستانی که الان درگیرشیم چی. خودم می‌تونم بشینم تو آفتاب ده صبح کتابخونه، و یواش یواش بهش فکر کنم و ازش بنویسم و تهش رو در بیارم.

توی خودم سِیر کردن، ریفلکت کردن روی هر آنچه که اتفاق می‌افته. مگه از ناتوانیم تو همین نمی‌ترسم برای سال‌های در پیش رو؟ ادامه بدم به تمرینم دیگه.. درست می شه.. نترسم انقد.

No comments:

Post a Comment