"خون زخم ما که بند آمد
از جای آن جراحت و زخم
رویا فوران کرد
من نمی توانستم این رویا را
مهار کنم
از جای آن جراحت و زخم
رویا فوران کرد
من نمی توانستم این رویا را
مهار کنم
پس زخم و جراحت را
فراموش کردیم
فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی"
این بار یک چیزی فرق میکند با دفعهی قبل. "این بار" و "دفعه ی قبل" هم دربارهی پیکهای روانکاوی است.
خرداد و تیر هم درگیر یکی از همین پیکها بودم. مسئلهی مهمی بود و فکر میکردم مهمترین مسئلهی فعلیام است. لابد شما یادتان هست و نک و نالههای اینجا را. آن افسردگی ناگهانی که زمینم زده بود و ماجرای مقاومتم در برابر دارودرمانی و بعد دوستانم که بعضیهاشان میفهمیدند و بعضیهاشان نه. و بعدتر حل شدنش و ناگهان سبک شدن و رهایی.
فراموش کردیم
فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی"
این بار یک چیزی فرق میکند با دفعهی قبل. "این بار" و "دفعه ی قبل" هم دربارهی پیکهای روانکاوی است.
خرداد و تیر هم درگیر یکی از همین پیکها بودم. مسئلهی مهمی بود و فکر میکردم مهمترین مسئلهی فعلیام است. لابد شما یادتان هست و نک و نالههای اینجا را. آن افسردگی ناگهانی که زمینم زده بود و ماجرای مقاومتم در برابر دارودرمانی و بعد دوستانم که بعضیهاشان میفهمیدند و بعضیهاشان نه. و بعدتر حل شدنش و ناگهان سبک شدن و رهایی.
دو سه هفته پیش رسیدیم به جایی که دیگر می دانستم مهمترین مسئله همین است. فکر میکردم سختترین است. سوال مهم را پیدا کرده بود و پرسیده بود و من آچمز شده بودم.
-آچمز شدگی بهترین نشانهایست که میتوانید در اتاق روانکاوتان باهاش مواجه شوید. وقتی در جواب یک سوال مثل ماهی دهانتان را باز و بسته میکنید، نفس نفس میزنید، اشک میریزید، عرق میکنید، ... یعنی همانجاست. پارک کن پیاده شو. همان سوال است که باید با تیغ جراحی بیفتید به جانش. بتراشید و از خون ریزی نترسید و بدانید که گلوله لای زخم مانده که زخم جوش نخورده. گلوله را میکشید بیرون و بعد زخم یواش یواش جوش می خورد. درد هم، التبه که دارد-
می گفتم. آچمز شده بودم و تمام هفتهی بعد را به سوالش فکر کرده بودم و با جوابهای دم دستیای که میدانستم به درد لای جرز هم نمیخورند رفتم تو.
-آچمز شدگی بهترین نشانهایست که میتوانید در اتاق روانکاوتان باهاش مواجه شوید. وقتی در جواب یک سوال مثل ماهی دهانتان را باز و بسته میکنید، نفس نفس میزنید، اشک میریزید، عرق میکنید، ... یعنی همانجاست. پارک کن پیاده شو. همان سوال است که باید با تیغ جراحی بیفتید به جانش. بتراشید و از خون ریزی نترسید و بدانید که گلوله لای زخم مانده که زخم جوش نخورده. گلوله را میکشید بیرون و بعد زخم یواش یواش جوش می خورد. درد هم، التبه که دارد-
می گفتم. آچمز شده بودم و تمام هفتهی بعد را به سوالش فکر کرده بودم و با جوابهای دم دستیای که میدانستم به درد لای جرز هم نمیخورند رفتم تو.
وسط همین جلسه بود که فهمیدیم این مسئلهی عمومی، ریشهای خصوصی دارد. ریشهاش یک مدل فکر کردن و یک روش تربیتی خانواده و این چیزهای انتزاعی نیست. یک واقعه است در هجده سالگی من، (کاش میشد اسم اینطور چیزها را حقیقتاً "واقعه" گذاشت. انگار که اجتنابناپذیریای در ماجرا بوده و انگار نه که تو بودی ایستاده در مرکز ماجرا، دست تو بود هرچیزی که پیش آمد و نیامد. کاش.) که با مهارت همه ی احساسهای مربوط بهش را سرکوب کرده بودم در همهی این سالها. و البته که کمکهای یک روانکاو احمق هم بی تاثیر نبود. من همان روزهای اول فهمیده بودم که زلزله شدیدتر از تحمل من است. خودم را به عنوان کیس "اورژانسی" رسانده بودم به مطب یک روانکاو و او فقط گفته بود "زندگی نونو شونده است دخترم... از سر بگیر زندگیتو.. فراموش کن..." و اینطور شد که من در هفتههای آیندهاش، سخت درگیر گورکندن بودم و دفن کردن. زنده به گور کردن.
حالا میدانم که این سختترین است. میترسم هم. اما میرسیم به شروع همین پست.
حالا میدانم که این سختترین است. میترسم هم. اما میرسیم به شروع همین پست.
این بار یک چیزی فرق میکند با دفعهی قبل. میتواند به خاطر این باشد که یک بار یک پیک این چنینی را رد کرده ام. میتواند به خاطر این باشد که خانم روانکاو اعتمادم را جلب کرده. چندین آزمون را رد کرده و خیالم راحت است که باز کردنِ گذشته، دستکاری کردن گلوله و رها کردنش نیست. من این بار مطمئنم که این گلوگه از لای این زخم در میاید.
حالا به هر دلیلی، از آن اضطرابی که دفعهی پیش بیچاره ام کرده بود و آن دلشورههایی که هیچ جوره از پسشان بر نمیآمدم خبری نیست. نه که آرام باشم و خیلی باوقار و طمآنینه پیش بروم. خیر. اما آن حال گند مداوم، آن احساس ناامنی، آن "من هرلحظه ممکن است فروبپاشم"، آن ناتوانی در شروع کردنِ روز از ترسِ آنچه در ذهنم پیش خواهد آمد، هیچ کدام نیستند. شاید بیایند. شاید هنوز زود است. شاید هنوز آنقدر پیش نرفته ایم که چاقو به زخم برسد. نمیدانم.
حالا به هر دلیلی، از آن اضطرابی که دفعهی پیش بیچاره ام کرده بود و آن دلشورههایی که هیچ جوره از پسشان بر نمیآمدم خبری نیست. نه که آرام باشم و خیلی باوقار و طمآنینه پیش بروم. خیر. اما آن حال گند مداوم، آن احساس ناامنی، آن "من هرلحظه ممکن است فروبپاشم"، آن ناتوانی در شروع کردنِ روز از ترسِ آنچه در ذهنم پیش خواهد آمد، هیچ کدام نیستند. شاید بیایند. شاید هنوز زود است. شاید هنوز آنقدر پیش نرفته ایم که چاقو به زخم برسد. نمیدانم.
من دلم روشن است و میدانم که اگر این گلوله دربیاید از لای این زخم، آدم دیگری میشوم.
No comments:
Post a Comment