از این وقتها که هیچ چیز را نباید نوشت. هیچ چیز را نباید جوید. هیچ چیز را نباید زیادی سبک سنگین کرد. در هیچ چیز نباید عمیق شد. نباید بلند بلند حرف بزنی از تغییرهایی که میبینی توی خودت و خوشحالی ازشان. حرف که میزنی حبابشان میترکد. باید صبر کنی. نباید بلندبلند حرف بزنی از جزئیات ملالِ نشسته روی روزهات. کلمهها با حالی که تو داری سراشیبی درست میکنند. تا قعر چاه هلت میدهند.
باید یک طوری بیخیالی طی کنی با دنیا انگار. وانمود کنی نمیبینی و نمیفهمی و نمیشنوی و اذیت نیستی و لای منگنه نیستی و ناگهان خوشحالترین نیستی و ناگهان غمگین ترین. باید اینها را بگذاری برای بعد. بارانی و شال سیاه و رژ پررنگ زرشکی مال همین حالِ هیچ وقت نداشته ی جدید است. گفت شبیه تو نیست. می خواستم بگویم شبیه خودم نیستم. دیدم گفتن ندارد.
از این وقتها که باید طوری زندگی کنی که انگار سرت زیر آب است. صداها دور، تصویرها محوترین. فقط به اتاق روانکاوت که رسیدی، سرت را بلند می کنی نفس میگیری حرف میزنی میشکافی می بینی. تا شبش هم شاید سرت از آب بیرون باشد هنوز. تا شبش زندگی برای تو و روانت شبیه نور چراغهای سفید خیابان در شب است برای چشمهای تازه عمل شدهات. زیادی شدید، زیادی انرژیبر، زیادی دردآور، و همزمان خیلی روشن، خیلی قشنگ، خیلی واقعی. درست همانطور که چشمهات تازه نور را میفهند که چندین هزار لایهی نفهمیده داشته قبلاً.
در تمام روزهای نادوشنبه، زندگی به یک لیوان چای و رنگهای برگها و قشنگی پاییز از پشت پنجرهها و پیراهن کشمیر قرمز و باران قانع است.
No comments:
Post a Comment