دوباره همونجا.
که نمیدونم یه دیالوگ سلاخیشده رو از کجا میشه دوباره ادامه داد.
گفتوگو؟ دیالوگ؟ حرف زدن؟ درک متقابل؟
آره. شرط داره ولی. صداقت.
نمیخوام از همونجایی که تموم شده دوباره شروع شه. دیگه یک جمله هم نمیخوام بشنوم دربارهی موضوع. امید ندارم. اعتمادی به روشهای قبلیمون ندارم. به یک ماه و نیم گذشته نگاه میکنم و حالم از خودم و حماقتم به هم میخوره. به یک ماه و نیم آینده نگاه میکنم و زیرپام خالی میشه.
باز برای خودم موقعیت اضطراری اعلام میکنم. هرکاری، مطلقا هرکاری که خوبت میکنه میتونی بکنی. هرکاری که از فروپاشی نجاتت میده. بعد از یه سکوت طولانی، اولین چیزی که میخوام اینه که از این گروه عزیز دوستیمون بکشم بیرون. دیگه دلم نمیخواد این قیافهها رو کنار هم ببینم. به تمام معنی عبارت، انش درومده. دخالتها، شفاف نبودنها، بی اعتمادیها، لاپوشونیها، پنهان کردنها، خالهزنک بازیها، حرکتهاب چیپِ با توجیه «حالش بد بود». خستهم کرده. آروم نیستم. امن نیستم. اعتماد ندارم. میکشم بیرون.
آژیر هنوز روشنه. دیگه چی؟ دلت دیگه چی میخواد؟
ساپورت بیقید وشرط خانواده. دلم میخواد به بابا بگم وقتی نصفه شب صدای گریهی من بیدار میکنه نباید از جلو در اتاق رد شی و چشم غره بری. یه زمانی، که ۵ سال ازش گذشته، این برنامهی هفتهای دوبارم بود. الان دیگه نیست. نکن اینطوری. دلم میخواد بچسبم به مامانم و دیگه ملاحظهی هیچی رو نکنم. غصههامو سانسور نکنم که یه وقت تصویر اون تو ذهنش خراب نشه. دلم میخواد مامانم پیشم باشه. دلم میخواد زودتر برم پیش خواهرم. این رو اما جرئتش رو ندارم هنوز. هنوز جرئت ندارم که تا رفتنم یه جای ۶ هفته ۴ هفته مونده باشه.
اصن باشه. همهی این کارا رو هم بکنم. میدونم اما که نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم ذرهای سازش کنم با واقعه. صدای شکستنش رو توی خودم شنیدم. پا برهنه روی خورده شیشههاش راه رفتم و گریه کردم.
هیچی مث قبل نمیشه.
No comments:
Post a Comment