اصلاً همیشه همین بوده. من خودم را همیشه به آدمها سپردهام. همین است که نه از درس خواندنم راضی ام نه از کار کردنم نه از هیچ آیتم دیگری توی آن رزومهی دو صفحهای. که هی فکر میکنم از هیچکدامشام آنقدر که میشد و باید چیز یاد نگرفتم. خودم را به هیچکدامشان نسپردم من.
سردبیری نشریه بود فقط. که آن هم با آن پایان مزخرفش نقطهی تاریک خاطرات حرفهای ام شد.
(چند بار توی آن یک سال کذایی، خودم را آغوش برهنهی یارم کنده باشم که به جلسه برسم خوب است؟ چند بار مرد خسته و بدحالی را در خانه تنها گذاشته باشم؟ چند بار دوستانم را تنها گذاشته باشم برای رسیدن به صفحهبندی؟ )
کاش خودم را به این پروگرم دوست داشتنی بسپرم. چه خوشحالم که دارم میروم به یک شهر کوچک دانشگاهی. با یک خیابان بلند و دو خط اتوبوس. آرام بگیرد کمی این دل بیسامان. درس بخوانم. کار کنم. بسپرم خودم را به تجربهی عزیزی که در انتظارم است.
No comments:
Post a Comment