چهار صبح رسیدم خونه بعد از یک سفر خییلی طولانی. خسته ترین بودم. همخونه بیدار بود و منتظر. تا پنج و نیم گپ زدیم و سیگار کشیدیم و سرخط خبرها. کمی هم حرفهای دلی.
خونه عوض شده. برادر همخونه و خانومش رفتن یه ایالت دیگه٬همهی گیاههاشون و یه کاناپهی راحتشون رسیده به ما. اولش احساس میکردم شلوغه و کلافهم میکنه. حالا ولی از این همه سبزی و زندگی توی خونه راضی ام. هفت تا از این پرندههای کوچیک سفالی خریده بودم از جمعه بازار. رنگی رنگی. همه رو چیدیم پیش گلدونها. خیلی خوشحالم میکنن هربار نگاهشون میکنم. با خودم فکر میکنم اگه تو کل زندگیم فقط همین هفت تا پرنده رو ساخته بودم و میدونستم کسی اون سر دنیا هربار با دیدنشون خوشحال میشه٬برای همهی زندگیم بس بود. خونهی جدیدمون یه پنجرهی بزرگ آفتابگیر داره. در بالکن درواقع. روزها آفتاب میفته تو خونه و از پنجره اون درختهای جنگل آخر مجموعه معلومن و آسمون صاف با ابرهای معمولاْ پنبهایش. از وقتی خونهمون اینهمه خونهتر شده٬ مرتب نگه داشتنش راحتتره. به نظر من انقدر همهچی قشنگ و به جاست که دلم نمیاد یه بشقاب کثیف یا حتی کولهپشتیم وقتی از بیرون میام چیزی از تصویر رو خراب کنه.
روی مبل میشینم و به «خونه» فکر میکنم. به پریشونی و آشفتگیم تو تهران. به هزار کشش به هزار سمت. به هزار مقاومت. به هزار پیچیدگی. و به غلظت زندگی و آشناییش. و معنیداری همه چیز. و سهیم بودن من در ساختن اون جامعه. و بعد به سادگی و روشنی و زندگی اینجام فکر میکنم. به شفافیت. به رهایی. به قشنگیهای کوچیکی که تو تهران انگار جا ندارم برا دیدنشون به خندههام با همخونه و به مراقبت کردنم از همخونهی جدید غمگین و هومسیک. به این حال خوشی فکر میکنم که بهترین توصیفش کنار رفتن ابرهاست. انگار باز دستم به زیبایی میرسه. به دوست داشتن چیزهای کوچیک زندگی. به دیدن قشنگیهای کوچیک. به آرامش.
این چند روز استراحت کردم و دو تا از دوستام رو دیدم و شهر رو به همخونهی جدید نشون دادم و خیلی وقتها فقط رو مبل نشستم و از بودن تو خونه لذت بردم.
فردا ادوایزرم رو میبینم و تو همین هفته تکلیف شغل اصلیم هم معلوم میشه و بعد اون خانوادهای رو میبینم که میخواستن براشون بیبیسیتینگ کنم و یکشنبه برنامهی هفتگیم رو مینویسم. بسیار خواهم خوند و بسیار خواهم نوشت.
زندگی دوباره راهم داده. دلم آرومه. دلم خوشحاله. دلم راحت شده انگار. استیت کالج هم خونهی منه. خودم رو در استیت کالج بیشتر از خودم رو در تهران دوست دارم. عاشق این شهر نیستم. گاهی ازش متنفرم. ریشه ندارم و نخواهم داشت توش. رابطهم باهاش به پیچیدگی رابطهم با تهران نیست. اما خونهمه. امنه. آرومم. شکر.
کاش شقایق نزدیک بود. اون وقت تایتل میزدم «گل در بر و می در کف» و چندان هم سخت نبود که معشوق به کام نبود و نشد.
No comments:
Post a Comment