Monday, 29 August 2016

نمی‌دونم دقیقا چی شد که باز فرو رفتم. شاید ترکیب استرس‌های شهریه با نامعلومی تکلیفم تو درس‌هایی که این ترم دارم. شاید هم اون دو تا بطری آب‌جو که رسما بعد از دوساعت داون ام کرد. شاید حتی همزمانی جاست فرند شدنم با دو نفر که عاشقشون بودم. یکی به تصمیم روشن و اعلام شده‌ی اون٬ یکی هم بدون اعلامش اما با فهم من از رفتارهاش. 
 نمی‌دونم. اما باز سه چهار روز پایین بودم. باز بیرون اومدن از تخت سخت بود. باز همه چیز طول می‌کشید. باز دو کلمه حرف زدن با همخونه‌هام سر شام خسته‌م می‌کرد. همون چیزهای تکراری همیشگی. 
اشتباه خودم بود که فکر کردم تموم شده. که خیال می‌کردم همون هفته‌ی اول رسیدن به اینجا و لذت بردن از قشنگی پرنده‌ها یعنی که اثر دارو استیبل شد و به به. ساده‌انگارانه است. اشتباه بودنش به وضوح معلومه وقتی الان بهش نگاه می‌کنم. ولی خب٬‌آدم که نمی‌خواد این چیزای واضح رو ببینه که. آدم دلش می‌خواد فکر کنه تموم شد. دلش می‌خواد فکر کنه اون تاریکی دیگه برنمی‌گرده.
دارم یه جنس عجیبی از پذیرفتن خویشتن رو تمرین می‌کنم. باید یاد بگیرم که عصبانی نشم. که بی قرار تر از چیزی که هستم نشم. به خودم وقت بدم و بذارم که یواش یواش از تخت بیاد بیرون٬ دوش بگیره٬‌صبونه بخوره٬ لباس بپوشه٬ و بره از خونه بیرون. باید بذارم همین فرایند یه صبح تا ظهر طول بکشه. و گرنه که اینهمه وقت با خط کش وایسادم بالاسر خودم و ساعت‌های خواب و تو تخت بودن رو شمردم٬چی شد؟‌ بهتر شد؟‌

به این فکر می‌کنم که تو همین فاصله ی سه روزه٬ برا دو تا اسیستنت شیپ اپلای کردم و دو تا جلسه‌ی اسکایپی برا دو تا شغل داشتم و یه مقاله‌ی سخت خوندم برای یکی از کلاس‌هام. تازه دیشب شام هم درست کردم. 
آدم یاد می‌گیره. آدم یاد می‌گیره با همین سرعت جدید هم لوازم اساسی زندگی رو پیش ببره. حالا اگه یه هفته گذشت و خوابم کمتر از دوازده ساعت  نشد زنگ می‌زنم به دکترم.

از مگ برنامه‌ی پیاده‌روی و حتی مدیتیشن گرفتم. امروز اگه تا دوازده تو تخت نبودم برنامه داشتم راه رفتن رو شروع کنم. ولی خب. نشد. فردا کاش. اگه فردا نشد هم منتقل ش می‌کنم به شب‌ها. 

زندگی٬ با چنگ و دندون٬ ادامه داره.

No comments:

Post a Comment