Friday, 4 November 2016

با صدای یه سری گنجشک بیدار می‌شم. ناهشیاریه لابد که یادم می‌ره کجام. برای چند دقیقه فکر می‌کنم اینجا تهرانه و اوایل تابستون و ساعت پنج صبح، که گنجشکا شروع می‌کنن پشت پنجره خوندن. که همیشه عادت داشتم از خواب بپرم با صداشون و بعد دوباره برگردم خواب. شبیه یه جایزه‌ی کوچیک وسط شب.  احساس «خونه بودن» قلبم رو فشار می‌ده. و اون فشار، اون بغض، اون آگاهی به این که اینجا خونه نیست همزمان میشه با غلت زدنش و خاموش کردن ساعت موبایلش. بلند می‌شم می‌شینم و نفس عمیق می‌کشم. انگار که از خواب پریده‌ باشم. 
کف دستشو می‌ذاره رو پشتم می‌گه «جانم». با اون لهجه‌ی خنده‌دارش. خنده‌م می‌گیره از همه‌ی وضعیت. از اینکه از خواب پریدم و فکر کردم خونه‌م و بعد فهمیدم خونه نیستم و بعد حالا این آدم داره سعی می‌کنه با تنها کلمه‌ای که به زبون خونه‌ی من بلده آرومم کنه. و همه‌ی این‌ها در کمتر از یک دقیقه اتفاق میفته. 
میگه خوبی؟ براش از گنجشک‌های پشت پنجره تعریف می‌کنم و صبح‌های تابستون و بی‌خوابی‌های شباش که وصل می‌شد به هیاهوی پنج صبح گنجشک‌ها. نگاهش می‌کنم و می‌بینم یه جایی اون وسطا خوابش می‌بره. 

به تمام تلاش دیشبم فکر می‌کنم برای ترجمه‌ی «جانم». به وقتی تو بغلم گریه‌ش گرفته بود و مدام تو دلم می‌گفتم جانم ولی هیچی نگفتم و فقط سرش رو ناز کردم. به اون لحظه‌ تو تخت که نفس نفس زنان خودش رو پرت کرد تو بغلم و «جانم.. من اینجام» از گلوم پرت شد بیرون. در اولین لحظه‌ای که نفسش برگشت پرسید اینی که گفتی ینی چی؟ و تمام دقیقه‌های طولانی بعدش. و لبخندش وقتی بالاخره فهمید.
فهمید؟ معلومه که نه. کسی که هیچ کس تا حالا بهش نگفته «جانم» چطور می‌فهمه جانم یعنی چی؟ اما انقدر خوب فهمیده که وقتی از خواب می‌پرم درست استفاده‌ش کنه. وقتی صب صداش می‌کنم که خدافظی کنم و برم، تو همون خواب و بیداری اولش، جوابمو با «جانم» بده. 

هعی. داری قبول می‌کنی که دست برداری از حفظ مرکزیت جهان خودت و وارد جهان من بشی؟
سلام. خوش اومدی. 

پ.ن: حالا می‌دونم تا دفعه‌ی بعد که ببینمش یادش رفته‌ها. تو زندگی که دیگه نه درام می‌کنم نه حماسه. اینجا هم نکنم؟ اینجا می‌خوام همه‌ش درام کنم اصن.

No comments:

Post a Comment