Thursday, 17 November 2016

یقین ِ یافته - ۱

چهار بعد از ظهر روز پنج‌شنبه ۱۷ نوامبر ۲۰۱۶ - یانشوپین - سوئد

از مدرسه رسیدم. سیگار کشیدم، چایی ریختم، و روی مبل کوچیک آبی اتاق کوچیکم توی هاستل نشسته‌م. از پنجره به منظره‌ی دریاچه نگاه می‌کنم و چایی و شکلات می‌خورم. 

امروز دو تا دختر فلسطینی اضافه شدن بهمون. امیدوارم بودیم اندک عربی‌ای که بلدم کمک‌م کنه. نکرد. اما یه چیز رو اگه در دوماه گذشته تمرین کرده باشم در رابطه‌م با پ، گذر از مرزهای زبانه. مهربون بودن بدون زبان. حمایت کردن بدون زبان. فردا می‌رم دنبالشون که با اتوبوس ببرمشون مدرسه. 

کلاس‌های انگلیسی معمولی‌ای که سرشون رفتم این هفته رو از هفته‌ی دیگه کم می‌کنیم که بتونم بیشترتر پیش مهاجرها باشم. تعدادشون زیاد شده، معلمشون دست‌تنهاست. به طور معجزه‌آسایی به موقع رسیدم. معلمشون امروز پنیک کرده بود. برنامه‌ی بچه‌ها جور در نمیومد. استراحت‌های همزمان‌مون رو هم کنسل کردیم. گفت ببخشید که تنها باید بری برک. گفتم من برا گپ زدن نیومدم اینجا. بعد از مدرسه برا گپ زدن وقت هست. گفت انگلیسی همه‌شون رو به عهده می‌گیری؟ یه لحظه ترسیدم، بعد گفتم آره حتما. گفت نترس من خیالم ازت راحته.

صبح‌ها هنوز سخت پا می‌شم. اما گس وات؟ نه چون بیرون اومدن از تخت سخته فلان. چون خسته‌م. از لحظه‌ای که هشیار می‌شم تا لحظه‌ای که آماده‌ی بیرون رفتن از درم ده دیقه طول می‌کشه. و منتظر آخر هفته‌م که «استراحت» کنم. سیگار؟ ماکزیمم سه تا در روز. وقت ندارم که حتی پنج دیقه‌شو برا سیگار کشیدن تلف کنم. چیزی هم ندارم که برای فرار کردن ازش و گذران وقت برم سیگار بکشم. وقت تلف شده پای یوتوب و توییتر؟ ۱۵ دیقه آخر شب فقط برا اینکه مغزم خالی شه بتونم بخوابم.

از همه‌ش بهتر اینه که می‌دونم، یا حداقل الان فکر می‌کنم، که این حال خوب با من به استیت کالج برمی‌گرده. شبیه حال شیراز که گذاشتمش تو صندوق بردم تهران. که تا مدت‌ها در صندوق رو باز می‌کردم رنگ و نور مسجد نصیر می‌پاشید بیرون همه‌ی سر و صداها آروم می‌شد.

الان؟ شاکرترینم. 



No comments:

Post a Comment