Saturday, 18 February 2017

hitting rock bottom -- Fall risk

پیش نوشت:‌ حالم خوبه و همه چی به خیر و خوشی تموم شده

زدمش به دیوار بالای میز تحریرم. کنار شعرها و نقل قول‌هایی که هر روز می‌بینم. مچ بند پلاستیکی زرد بیمارستان. با فونت درشت سیاه « Fall risk  »  

از بیمارستان که اومدم بیرون باد سرد میومد. هنوز حالم عادی نبود. چشم‌هام تار می‌دید و سرم گیج می‌رفت. راننده‌ی اوبر پرسید شب خوبی داشتی؟ بعدش خودش گفت وای ببخشید حواسم نبود از بیمارستان ورت داشتم. امیدوارم چیز مهمی نباشه. خندیدم. نای حرف زدن نداشتم. تکست دادم به ت و از ساپورت مداوم سمسی‌ش تشکر کردم. گفتم دارم با اوبر می‌رم خونه و نگرانم نباشه و نمی‌خواد بیاد دنبالم. بعد تکست دادم به پ که Im out of the fucking hospital. Heading home. All Is back to normal. Thank you for everything :*  به با اوبر از بیمارستان به خونه برگشتن در ساعت چهار صبح فکر کردم. سعی کردم فکر نکنم اگه تهران بودم چطور برگزار می‌شد کل ماجرا. با خودم فکر کردم اونقدرا هم سخت نبود ولی.
پنجره‌ رو باز کردم که باد بخوره تو صورتم.

پرستاری که اومد برگه‌های ترخیصم رو بده گفت کسی پایینه؟ به کسی می‌خوای زنگ بزنی؟ گفتم نه اوبر می‌گیرم. آدرس رو گفت و رفت بیرون که لباسام رو عوض کنم. دلم می‌خواد لباسامو بذارم بمونه و با همون لباس نصفه‌نیمه‌ و سبک بیمارستان بزنم بیرون تو بادی که صداش از پشت پنجره‌های اورژانس میومد گم شم.
چهار ساعت بیمارستان پر از خواب و بیداری بود و لابه‌لاش تکست‌های دوتا دوستم که نگران نباش اوکی می‌شه همه چی و ما هستیم و برای همه‌مون پیش اومده و تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت و «تو تنها نیستی» 
بستن چشم‌هام. فکر کردن به اینکه اینجا چی کار می‌کنم. و صدای باد پشت پنجره.

مهربونی دکتری که اومد ویزیتم کنه به گریه‌م می‌آورد. دکتر گفت شام نخورده بودی، نه؟ گفتم نه. گفت آخه سطح الکل خونت اونقد بالا نیست. عجیب بود که انقدر حالت بد شده. ناهار چی خوردی؟ گفتم کلا امروز سرم شلوغ بود غذا نخورده بودم به خاطر همین اینطوری شد اصن. خندید گفت چقدر بدشانسی تو. اینجا ملت کل ذخیره‌ی الکل یه بار رو خالی می‌کنن می‌رسن به ما. زد سر شونه‌م گفت عب نداره. پیش میاد این چیزا. بیشتر مراقب خودت باش. از این مهربونی ریز، از لحن ساپورتیوش گریه‌م می‌گرفت. از مهربونی پرستاری که گفت حال تهوعت خوب شه می‌تونی بری. و همون لحظه بلند شدم که بزنم بیرون از اون اتاق پر از هوای بدبوی تنهایی تو بیمارستان. که بلند شدن همون و فرو کردن سر تو کیسه‌ای که دستم بود همون بس که تکون خوردن هم حتی دل و روده‌م رو به هم می‌ریخت. با مهربونی و کمی ترحم نگام کرد گفت یه ضد تهوع دیگه بهت می‌دم. آرامبخش هم می‌خوای؟ گفتم نه مرسی. گریه.

توی آمبولانس، سر هر پیچ با موج حال تهوع از تخت بلند می‌شدم. راه به نظر بی‌نهایت میومد. تلاش برای بالاآوردن با معده‌ای که از ظهر دیروزش خالی بوده، تلاش برای نترسیدن از تنهایی تو آمبولانس، تلاش برای نمردن، تلاش برای شاید کاش کمی مردن.. همه‌چیز زیادی استعاری و مربوط بود. یا فقط زیادی مست بودم هنوز.

نذاشتن دوستام باهام بیان. نذاشتن بمونم پیش دوستام. اونا هم سوبر نبودن چون. در آخرین لحظه قبل از بسته شدن در آمبولانس، شال‌گردنش رو داد بهم. در بسته شد. چشم‌های همیشه غمگینش پشت شیشه. صورت بی‌لبخندش. و من که شالگردنش رو گرفته بودم دستم و فکر می‌کردم آ اگه اینجا بود زمین و زمان رو می‌دوخت به هم که بیاد بیمارستان. زمین و زمان رو نمی‌خواست به هم بدوزه البته. کافی بود اوبر بگیره. ها؟ چشم‌هام رو بستم. شال‌گردنش رو هل دادم تو کوله پشتیم. سعی کردم بخوابم.

قبل از پنیک کردن صاحب بار، پ پنیک کرد. من تو دسشویی بالا میاوردم و اون مدام می‌پرسید هی نا آر یو اوکی؟ انقدر پرسید که معنای لحظه‌ایش رو از دست داد. انقدر بالا آورده بودم و انقدر مست بودم که از لحظه خارج شده بودم. دفعه‌ی بعد که پرسید آر یو اوکی؟ صادقانه‌ترین جوابم رو دادم. نو پال، آیم نات اوکی. و بعد شروع شد. پ نمی‌تونست بیاد تو دسشویی زنونه. ت رو فرستاد دنبالم. و هی لیوان‌های آب. از زیر دیوار. هی بیرون نیومدن من از دسشویی. هی بالا آوردن و گریه. تا پنیک صاحب بار و تشنج پلیس و آمبولانس.

بهش گفتم می‌رم خودمو حبس کنم تو کتابخونه تا یه درفت از این تز لعنتی سابمیت شه امشب. گفت بچه‌ها رو جمع می‌کنم بعدش برات جشن بگیریم. دیشبش تو تختش بهم گفته بود تا من زنده‌م تو تنها نیستی. گفته بودم من وقتی احساس تنهایی می‌کنم تنهام.


تازه ظهر فرداش مچ‌بند زرد رو دیدم رو دستم. Fall risk.
با یکی از دوستام حرف می‌زدم. گفتم
This is not normal. Something is so fucking wrong.  . حالا مچ‌بند اونجا آویزونه که جلوی چشمم باشه. که تا کجا هل دادم خودمو. که تا کجا می‌شه رفت. که تنهایی هم می‌تونه درون تو باشه. می‌تونه اون عنکبوتی باشه که پاهای درازش رو می‌ذاره رو قلبت و تارشو دورش می‌تنه و دست هیچ کس دیگه به قلبت و احساس تنهایی لعنتی‌ش نمی‌رسه. که دست بردار از این طلب سنگینی که از دنیا داری انگار.
که برگرد. توروقرآن برگرد از اون تاریکی...

1 comment:

  1. نا،
    چیزهای زیادی هست که دوست دارم برایت بنویسم، نه به خاطر این حال، کلا دنبال بهانه می‌گشتم بگویم. اما این چیزها همان‌هایی است که باعث شده مدتی از خودم متنفر باشم. نمی‌شود پایین این متن مفصل از چیزی بنویسم که فکر می‌کردم مرا به چند نفر مثل تو وصل کرده ولی حالا رابطه‌ام با آن از همیشه پرمسئله‌تر است.
    خلاصه‌اش می‌شد این: این جنس آدمی که هر بار زمین بخورد بلند می‌شود و وادادن برایش وضعیت موقتی است
    تحسین نیست، گفتم که مدتی است حالم را بد می‌کند. اما خب، اگر در این حال نبودم توصیف تو بود

    ReplyDelete