یک ماه گذشته. یا شاید بیشتر. از آن جلسهی روانکاوی که روی چمنهای دانشگاه دراز کشیده بودم و ناگهان مته به زخم رسید. که نفسم بند آمد. که فهمیدم آن خشمی که گلویم را گرفته از کجا میآید. بعد شروع کردم قلبم را پوست کندن. قلب پوست کندهی لرزان را گرفتم کف دستم، رفتم سراغ آدمها. که ببین، اینجاست. این زخم لعنتی اینجاست. نگاهش کن.
این یکشنبه و سه شنبه دو جلسهی پشت سر هم داشتیم. یکشنبه وسط حرفها گفتم دیگر نمیتوانم. گفت همینجاست که باید بتوانی. گفتم خداحافظ. خودش برای سه شنبه وقت گذاشت. سه شنبه گفت «مثل کسی گریه میکردی که عزیزی از دست داده.» ساکت بودم. جز ۱۵ دقیقهی آخر گریه نکردم که آن هم جاده خاکی بود. زده بودم به حرف زدن دربارهی پسرها و مردها. پیش از آن اما، یواش. ساکت. درونریز. حرفی نبود. اعتراف پنهانی را همان اوایل جلسه بلند گفتم. از خیلی وقت پیش میدانمش. همیشه اینطور بینشها را که دربارهی خودت پیدا میکنی، آخرین سنگر انکار ارتباطشان است با وقایع و دردهای زندگی. سه شنبه مجبور شدم بلند بگویم چی به چی چه ربطی دارد.
امروز مچ خودم را گرفتم که باز با گرسنگی لج میکنم. به زور غذا دادم به خودم.
یک ماه گذشته. تلاش آخر بیچارهترم کرده. خبری نیست. قلب پوست کندهام کف زمین خاکی افتاده. دارم تکه تکه میمیرم. دیگر چه فرقی میکند تاریکی با تاریکی؟
No comments:
Post a Comment