یه ماه و نیم دیگه قراره برای پنج روز برم کالیفرنیا خونهی یکی از دوستام. از خودم کوچیکتره. زندگی مرتب و منظمی داره. ورزش میکنه. خوشحاله. مدام خوشحاله و وقتی پای تلفن ازش میپرسی حالت چطوره میگه آیم آسام. دیپرشن رو نمیفهمه و جهان shiny bright butterfly طوری داره. به شدت مهربون و مراقبه. به طور معصومانه و صادقانهای دلش میخواد خوشحال باشی. اما در عین حال به پر و پات هم نمیپیچه. فرقش با اکثر آدمهای خوشحالی که به طور معصومانه و صادقانهای دلشون میخواد خوشحال باشی اینه که ازت انتظار نداره. فک نمیکنه که اگه اون دلیلی برای ناراحتی در وضعیتت نمیبینه تو هم باید خوشحال باشی. نمیگه سخت نگیر. نمیگه بهش فک نکن. (آره دیگه. جهانمون رو بر مطالبات حداقلی سوار کردیم. اینم روش)
یه ماهه بلیط خریدن رو عقب میندازم چون فک میکردم حوصله شو ندارم. در نتیجه تلفن و مسیجش رو هم نمیدادم. امروز بالاخره جواب دادم و پای تلفن باهام موند تا بلیط رو بخرم. و گفت «مطمئن باش کاری میکنم بهت خوش بگذره» و قبل از این که زنگ خطر فرصت کنه تو ذهنم روشن بشه٬ گفت «حتی اگه معنیش این باشه که لازم باشه بذارم کل پنج روز رو تو تخت باشی.» لبخند زدم. و آخرش با احتیاط اضافه کرد «but please, don't ever disappear on me like that again »
حالا که فکرش رو میکنم، دقیقا همینو لازم دارم. مهربونی. مهربونی خالص. هیستوریم با این آدم به یک سال و نیم هم قد نمیده. و یک ساله که ندیدمش. اما از وقتی بلیط خریدم، نقطهی روشنی در آینده هست که حتی با بلیط ایران هم پیداش نشده بود. گاهی چیزی که مدتهاست بهش چشم دوختی کاری برات نمیکنه اما چیزی که مدتها ازش فرار کردی چرا.
نمیدونم. شاید رقتانگیزه. دارم تا اون سر آمریکا میرم دنبال چیزی که هیچ وقت انقد عریان بهش «احتیاج» نداشتم.
خستهم و تمام تکیهگاههام خستهترم میکنن. اون سر آمریکا شاید نجاتی باشه.
No comments:
Post a Comment