یک سال گذشته. کمی بیشتر. از وقتی افسردگی رو به عنوان چیزی که باید براش کمک بیرونی گرفت پذیرفتم. توی تاریک ترین لحظه های پارسال، میدونستم ازش عبور میکنم. اثرش هنوز هست توی همین وبلاگ. مستقیم و غیر مستقیم. صدبار نوشتم دووم میارم. برای پستهای مربوط به افسردگی لیبل میزدم «از میان تاریکیها»
لابد همین رو دیدن آدما. مث سین که نوشت تو آدمی هستی که وادادن برات وضعیتی موقتیه و نوشت این دیگه از نظرش تحسین نیست و نوشت چطور باور این گزاره دربارهش از طرف دوستهاش عصبانیش میکنه.
یک سال گذشته و این پست ها دیگه لیبل زدن نداره بس که تمام منه. دووم آره دیگه. لابد میارم. عبور؟ از چی عبور کنم؟ این سایه کم کم اومد پایین و زیر وزنش تا شدم و وارد شد بهم. خزید درونم و حالا اگه بخوام باهاش بجنگم باید با خودم بجنگم.
حالا من نه از پشت سایه، نه از میان تاریکی، که با خودم، با روح تاریک خودم، وایسم اینجا عربده بزنم که به خدا اینطوری ها هم نیست. تموم میشه آدم. آدم روحشو میبخشه به تاریکی چون این جنگ سخته. این جنگ طاقت فرساست. و تنهایی غیر ممکنه. کیه که بشنوه؟ کیه که خیالش راحت نباشه که نا از پسش بر میاد؟
غیر ممکن بود. نشد.
No comments:
Post a Comment