روزی صد بار تمام کارهایی که میکنم رو چک میکنم، که نکنه در ازاشون منتظر یه جبرانی چیزی باشم.
هر کمکی که به یکی میکنم.
هر صبری که برای کسی میکنم.
هر مدارایی که با کسی میکنم.
هر انرژیای که به هر شکلی برای هرکسی میذارم.
همهش دارم به خودم یادآوری میکنم که تا یه جایی بذار که به خاطر رضایت و خوحشالی خودت گذاشته باشی.
بعد یه وقتایی، لحظهای که با یه برخورد بدِ یه نفر راجع به یکی از همین انرژی گذاشتنها یهو ناامید میشم و خستگیش به تنم میماسه، مچگیرانه به خودم میگم «چی شد پس؟ تو اگه به خاطر خودت کردی اینکارا رو، الان برا چی اینطوری شده حالت؟»
اما اگه از شعارها و زر زرااای الکی (با لحن نامجو) فاصله بگیرم، اگه با خودم روراست باشم، میبینم که من با اینکه به جبران اینجور چیزها احتیاجی ندارم، با اینکه نمیشمرم چندتا انرژی گذاشتم و طرف چندتا گذاشت،
به یه چیزی از جنس قدردانی احتیاج دارم. قدردانی تو سکوت. که طرف مطمئنم کنه میفهمه و میبینه و اپریشیِیت میکنه. جاهایی که خیلی انرژی میذارم، این فهمیده شدنهس که شارژم میکنه. وقتی میخوره تو صورتم که داره فهمیده نمیشه، یهو خالی میشم.
فرض کن مدتهاست داری یه پارکی رو تمیز میکنی. هی آشغالای رو زمین رو ورمیداری میندازی تو سطل. بعد یه جا نشستی، یه دستمال از جیبت میفته. نه حتی. نمیفته. میذاریش زمین که روش آجیل بریزی بخوری، یکی از آدمای پارک بیاد تشر بزنه بهت که چرا دستمالتو میندازی زمین و اصن من دیگه نمیام این پارک.
آدم حتی نمیتونه با خیال راحت بگه «مگه نمیبینی حواسم به تمیزی پارک هست؟» چون شبیه منت گذاشتن میشه. نمیشه/بلد نیستم یه طوری کامیونیکیت کنم این موضوع رو، که جوابش نشه «اگه سختت بود خب میخواستی نکنی»
هیچی دیگه. دیشب رو اینطور خالی و سرخورده گذروندم. درست میشه و میگذره و دوباره همه چیز به حالت عادیش برمیگرده. و این همون نقطهایه که از «منتظر جبران بودن» جداش میکنه. من اون انرژی رو میذارم چون به نظرم اون طور درسته. با یه برخورد بد کوچیک (یا حتی بزرگ) روشم رو عوض نمیکنم. زمان ریکاوری لازمه فقط...