Monday, 20 April 2015

تو آشپزخونه قایم شده بودم. گفت چی میخوای؟ گفتم هیچی. هیچ کدوم از جاهای دیگه نمیخوام باشم. تو هم می‌تونی وانمود کنی اینجا نیستم. گفت چرا نمی‌ری پیش اون؟ مکث کردم، اشکی که تو چشمام جمع شد رو به زور برگردوندم سرجاش، و گفتم «دارن حرف کاری می‌زنن حوصله ندارم» در لحظه چیزی که تو ماهیتابه بود رو انداخت تو پیش دستی داد دستم. برا خودش درست کرده بود فک کنم. یه کمی راجب امریکا رفتن من حرف زدیم و احتمال برگشتنم.
آدم کم حرف و خلاصه ای که اونه، بهتربن هم صحبت برا وقتی بود که اعصاب باز کردن دهنم رو هم نداشتم. پی سوالهای بی جواب مونده ش رو نمی‌گرفت حتی.

تکیه داده بودم به دیوار، رو مرز بین آشپزخونه و بار، هرازگاهی خودآزارانه سرمو به چپ خم میکردم و می‌دیدمش که نشسته با همون قیافه‌ی داغون پنج‌شنبه صبح باهاش بحث می‌کنه. دفعه‌ی بعد که می‌دیدمش می‌خندید، و فقط من می‌فهمم چیا بود پشت اون خنده. هی و هی سرمو کج میکردم و یه قاب نصفه ازش می‌دیدم. عصبانی، خسته، خندون، بی حوصله، بی خیال، ...
سیگار تو دستم نکشیده می سوخت و تموم می‌شد. من به خودآزاریم ادامه میدادم.

No comments:

Post a Comment