حین نوشتن پست قبلی چیز تازهای هم فهمیدم. نوشتم چطور خودت را به کسی بسپاری و بعد خودت را از او دریغ کنی؟ با این خودِ اضافه آمده ات چه کنی؟
بعد فهمیدم موضوع همین است. این نیست که سرت را به چی گرم کنی و به چی فکر کنی و حواست به چی باشد و با وقتت چه کنی. اصل ماجرا این است که خودت را به چی بسپری.
خودت را اضافه آوردن سخت است. اضافه که میآید هرز میرود.
میشود بسپری به کار. بسپری به سفر. بسپری به رفاقت. بسپری به درس. بسپری به چیز تازه یادگرفتن. یا بسپری به اندوه. به دلتنگی. به سوگواری.
اگر این نقطه را بفهمی، اگر توی آن لحظهی سپردن و توی لحظههای بازپسگرفتن حواست باشد که انتخاب داری، رستگار میشوی از آتش اندوه بعد از جدایی.
من همیشه وقتی خودم را اضافه آورده ام، سپردهام به آدمها. خسته هم که نمیشوم از این قصهها. یکی بعد از دیگری.
No comments:
Post a Comment