Thursday, 3 April 2014

"هرکس پرنده‌ای دارد که اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود می‌کشد"

با اینهمه می‌توانم بنویسم که چطور تمام روز توی دلم رخت می‌شورند. که چطور یادم رفته آرام بگیرم. نه که نگران باشم یا استرس یا هرچیز شبیه این. یک شوری در من است. 

یک شوری در من است که به خاطرش نمی‌ترسم از معلمِ بچه‌های تازه مهاجر ِآمریکا شدن. ایمیل می‌زنم که "آی م سو اکسایتد ابات یور پروگرمز" و اینترن نمی‌خواین تابستون؟
یک شوری در من است که می‌ترسم حرام شود. با جی آر ای و کنترل اتوماتیک و طراحی مکانیزم. دلم می‌خواهد سفر کنم. لیست اینترنشیپ‌ها را نگاه می‌کنم. دلم پای اسم نپال و کنیا می‌لرزد.اسم کیوتو را توی "تیچینگ ابراد"ها می‌بینم و لبم را می‌گزم و به روی خودم نمی‌آورم فعلاً.هی برای خودم تکرار می‌کنم که تابستان سال بعد نه بعدیش، تمام این مسخره بازی‌ها تمام شده. دیگر تمام تعطیلاتم بند این آمریکای لعنتی نیست. اما می‌ترسم این شورِ این روزها را حرام کنم. از معلمی کردن در تهران هنوز می‌ترسم. اما فکرِ آن دو هفته‌ای که خیالش را پرداختیم با رفیق دیریافته رهایم نمی‌کند. اسم شادگان هنوز زنگ توی سرم است.  دلم می‌خواهد بروم قشم. بوشهر. بندرعباس. دلم جاهای آفتابی شرجی می‌خواهد.

هرچقدر هم بی‌ربط٬ به آفتاب و شرجی که می‌رسد نمی‌توانم ننویسم که دلم شرجیِ تن ش را می‌خواهد هر لحظه نفس‌گیر. 

یک شوری در من است که هوسِ هزار جور آدمِ متفاوت دارم. حرصم گرفته که آیسک تابستان را وا دادم به این گرین کارت کذا. دلم می‌خواهد یک آدم‌هایی باشند دور و برم، که من از اول باشم. خودم نباشم. یک چیز تازه‌ای باشم که خودم می‌سازم.
یک شوری در من است که توی زندگی خودم جا نمی‌شود. توی مقاله نوشتن برای نشریه و توی درس خواندن و توی جی آر ای شروع کردن و توی هیچ چی. چند بار به انصراف دادن از دانشگاه فکر کرده باشم خوب است؟ خودم می‌دانم. فکر مزخرفی است وقتی 18 تا این ترم هست و 20 تا ترم دیگر و تمام. اما ادامه دادنش هم به این راحتی‌ها نیست با این شوری که در من است. اگر حرام شود لای همین ته مانده‌ی چرخ‌های نچرخِ مهندسی، خودم را نمی‌بخشم هیچ وقت.

باید سفر کنم. می‌دانم. جرئت کنم و بلند بگویم؟ انگار تهران برایم تمام شده. از تهران فقط آدم‌هاش مانده و دوست‌داشتن‌هام. ای کاش آدمی وطنش را نه. ای کاش آدمی آدم‌هایش را.

 پرنده‌ی من از تهران پرواز کرده و راه افتاده. یک جایی میان راه بال بال زنان ایستاده تا من دنبالش بروم. من پایم هم بند تهران نباشد، دلم بند است. دلم بدجوری بند است. می‌ترسم پرنده‌ام خسته شود از بال بال زدن و این شوری که در من هست حرام شود و بپوسم. اگر هم دنبالش بروم دلم از جایش کنده می‌شود و باید به جایش یک سوراخ خون‌ریز را با خودم این طرف و آن طرف ببرم.

گفتم نگران نیستم؟ چرت گفتم. نگرانم. برای این شورِ معلوم نیست از کجا آمده، برای این بی‌قراری، برای دل بدبخت دوپاره‌ام، برای زندگیِ در پیش رو. نگرانم. 

* تایتل از پرنده‏‎ی من ِ فریبا وفی. بعدشم میگه "کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد ، مشکل می تواند همان جا بماند . در خانه خودش هم غریبه می شود"

1 comment:

  1. اول اینکه من یه دنیا با کتاب پرنده‌ی من حال کردم، دوم اینکه نترس! ترس برای چی وقتی پرنده‌ای داری که رها و آزاده بال می‌کشه و می تونی همراهش بری...می دونی خیلی‌ها حسرت داشتن این پرنده رو دارن؟ دیگه اینکه نترس! :)ن

    ReplyDelete