خب. میپذیرم که یک روانکاو فرویدی هم حرفهای زیادی داره که با زدنش من رو تو ماز درونم یه پیچ ببره جلو.
به هر حال پدر و مادرهای ما تو سالهای طووولانی تربیت ما و زندگی با ما و بودن در زندگی ما، اونقدر گره به جونمون انداختن و انقد پیچیدگی به ناخودآگاهمون اضافه کردن که متریالِ حداقل ده جلسهی چهل دقیقهای رو ساپورت کنه. یعنی که "بنیادی ترین" گره درسته که لزوماً قدیمیترین گره نیست. اما گرههای پدر-مادری خیلی بنیادیان.
دیروز متوجه شدیم (من و خانم روانکاو) یکی ا ز ویژگیهای مامانم که به شدت نقدش میکنم و بارها سرش دعوا کردیم رو، تمام و کمال دارم تو رابطهم از خودم نشون میدم. یعنی اون بلایی که مامان من بیست سال سرم آورده رو، در شیش ماه گذشته سر دوست پسرم آوردم. کمی راجب جزئیاتش هم حرف زدیم. دنبال رد پای بابام هم گشتیم و -فعلا- نبود.
فرایند روانکاوی فرایند به صلح رسیدنه. نه لزوما ًبا خودت و گرههات.
مثلاً همین دیشب، از اونجا که اومدم بیرون مامانم زنگ زد. من نمیتونستم جوابشو بدم چون ناراحت و عصبانی و اینا بودم. چون مامانم رو برای سختیهایی که این مدت دوست پسرم از دستم کشیده مقصر میدونستم. چون هی داشتم تو سرم تکرار میکردم که "پس من کی از شرِ این اخلاق تو خلاص میشم؟" چون هی احساس شکست میکردم. یعنی درواقع یکی از احساس پیروزیهام به احساس شکست تبدیل شده بود. من همیشه فک میکردم از این چیزهای رو اعصابِ خانوادهم رها شدم. حالا باز سرشو بلند کرده بود پوزخند میزد بهم. خلاصه. عصبانی بودم. تا یه ساعت بعد که ماجرا رو تو ذهنم میجویدم. و آروم آروم ازش رد شدم و زنگ بدم بهش که جانم؟ چی کار داشتی؟
میخوام بگم کنارِ اون به صلح رسیدنِ اصلی، هزاران هزار به صلح رسیدن کوچیک اتفاق میفته.
ببین من گاهی حتی صدام هم شبیه صدای مامانم میشه و عین اون حرفی رو که همیشه عصبانیم میکرده با گفتنش از دهن خودم با گوشای خودم میشنوم!! دیگه از این مسخرهتر میشه؟
ReplyDeleteای بابا.. به نظر میاد که آخرشم در بهترین حالت نسخه ی پاکنویس شده ی مامان باباهامون میشیم..
Delete