دونه دونه انتظاراتم رو بیخیال میشم.
تیکه تیکه از خودم دست برمیدارم.
و اون موقعی که چیزی ازم نموند، همهتون نگاهم میکنید و نمیشناسیدم.
تمام این چیزهایی که ازشون دست برمیدارم، ازشون از سر ناچاری دست بر میدارم، هویتمن. رهاشون میکنم و اونجایی که تماماً تو خودم فرو رفته باشم و جز یه گلوله دلسردیِ منقبض چیزی ازشون نمونده باشه، برای هرکاری دیره.
آره، ما همه تو یه جبههایم. من اما دارم از دنیا شکست میخورم.
No comments:
Post a Comment