Monday, 26 January 2015

- دلم برای زیاد اینجا نوشتن تنگ شده. برای روزانه نویسی..- 

نسکافه‌ها رو پیدا نمی‌کردم. دیدم مامان بسته‌هاشون رو ریخته تو یه ظرف چوبی و روش یه برچسب زده که "قهوه". فکر کردم اگه هـ اینجا بود الان سکته می‌کرد از این که یکی به نسکافه گفته قهوه. یاد قیافه‌ش افتادم وقتی رو پشتی سبزای خونه‌ی من نشسته بود و توضیح می‌داد تو نسکافه چه آشغالایی هست. دلم براش تنگ شد. بعد به قول سفر جنوبش فکر کردم. به تردیدم از این که بالاخره میاد این سفر رو بریم یا نه... دلم رفت جنوب. دلم رفتن پیش هـ.

پس ذهنم دارم به معاشرت‌هام فکر می‌کنم همه‌ش و به دوست‌هام. دوستی‌هام خوشبختانه دیگه خیلی نقطه‌ای نیستن. که با هزار نفر دوست باشم و هیچ کدومشون با همدیگه دوست نباشن. الان تقریبا میشه به دو تا گروه تقسیمشون کرد. من احساس می‌کنم مقدار وقتی که با هر گروه می‌گذرونم اصلا متناسب نیست با مقداری که باهاشون بهم خوش می‌گذره. به دلیل ش که فک می‌کنم، می‌بینم از بس که خودم منفعلم، آدم‌هایی که روزانه باهاشون معاشرت می‌کنم در درجه‌ی اول انتخابای دوست پسرم ان. نه خودم. ما (این ما یعنی من و آدم‌هایی که دلم می‌خواد بیشتر ببینمشون.) با هم نمی‌ریم تئاتر، ما باهم نمی‌ریم سینما، با هم نمی‌ریم دورهمی، با هم نمی‌ریم کافه، با هم نمی‌ریم عرق‌خوری. برای هر برنامه‌ای باید از دو هفته قبل هماهنگ کنیم گروپ وایبر درست کنیم فلان کنیم. زنگ نمیزنیم بگیم "ما بیکاریم. بیایم دنبالتون بریم اکسپو؟"

از اون طرف، همین انعطافِ این طرفه که داره دهنمو سرویس می‌کنه. همین که یهو برنامه میشه، برنامه ی با هم درس خوندن یهو تبدیل میشه به برنامه ی دسته جمعی کافه و پشت سرشم عرق خوری و صبشم آب مغز و تا ظهرم خواب دیگه. سر و ته برنامه‌ها معلوم نیست. لایف استایل‌شون خیلی منعطف تر از منه.

انقدر خسته‌م از یه سری چیزای روابط این ور، که کوچکترین چیزهاش دیگه زخمیم می‌کنه. تیکه‌های خیلی ریز راجب حجم کارهای من، نق زدنم راجع بهشون، و تموم نشدنشون. بیشترین چیزی که حالمو بد میکنه، اینه که پذیرفته‌م که رو زمان‌هایی که اینا میگن و تخمین می‌زنن نمیشه حساب کرد. چون براشون تعریف نمی‌شه که یه ربع دیر رسیدن به خونه هم برا من خیلیه وقتی بابام علاف منه که برم خونه، اون بره سر کار و زندگی‌ش من بمونم پیش ملکه‌ی مادر. درست درک نمی کنن که برای من واااقعا 3 با 3 و بیست دیقه فرق داره. پذیرفته‌م، و دروغ می‌گم. همه‌ی "کی باید خونه باشی؟" ها رو نیم ساعت زودتر می‌گم. حالم به هم می‌خوره از این کار. ولی حداقل استرس نمی‌کشم دیگه. سعی هم می‌کنم همیشه خودم ماشین داشته باشم که اگه لازم شد جدا شم از بقیه. 

خیلی دوسشون دارم. خیلی مهربونن. خوش می‌گذره باهاشون. خسته شدم ولی. اون بخش‌هایی از من که با این آدم‌ها بروز پیدا نمی‌کنه داره خفه می‌شه. دلم فضا می‌خواد. دلم می‌خواد همه رو از این طرف کمتر بینم و یه کم اون طرفی ها رو ببینم. حتی به خاطر خودِ این دوستی‌ها هم که شده، باید کمی ازشون فاصله بگیرم قبل از اینکه فنرم در بره. 

No comments:

Post a Comment