هوس نظم و تمرکزِ هفتههای دیسی رو کردم. هشت صبح تا پنج بعدازظهرها کار، آخر هفتهها تفریح.
ذهن من با اون سیستم سازگار بود. بازده داشت. فقط روتین بودگی ش از یه جایی به بعد داشت اذیتم میکرد. اون هم به خاطر این بود که ساعتهای بعد از کارم هم تنوع نداشت. همه ش کاراته بود. کلی کارهای ریز جالب میشه کرد.
دلم یه زندگی اینطوری میخواد. 5 روز هفته کار کنی و عصر-شبها وقتت مال خودت باشه و ماکزیمم پارتنرت. آخر هفته ها اون وقت مث خر پارتی کنی و جفتک بندازی و دوستاتو ببینی.
امروز یک قدم به جلو بود. گفتم نمیام لواسون. اومدن نشستن اینجا یه کم. گفتم جمعه اگه سابمیت نکنم میخوره به تولدم. گفت "اووو کو تا جمعه؟" مستقیم تو چشماش نگا کردم گفتم "می دونی چقدر کاره؟" دیگه نگفتم چقدر اگه باشه تو به من حق میدی که چهارشنبه عصر یهو پا نشم بیام لواسون؟ اصن فرض کن که فقط یه اِسِیِ 600کلمهای باشه. شاید من لازم دارم برا همون به اندازهی دو روز چیز بخونم. نگفتم من که میدونم اگه الان به اندازهی یه هفتهی تو هم کار داشتم تو میگفتی "اووو کوتا جمعه؟"
میدونم. زیادی حساس شدم. اما اینجا ازاون نقطههاست که باید فرمون زندگیمو بگیرم دستمو یه پیچ اساسی بزنم. "نه" های بیشتری بگم، سوالهای بیشتری بپرسم، عذاب وجدانهای کمتری داشته باشم، شفافتر باشم، و پای لایف استایلی که بیشتر قبولش دارم وایسم.
نمیخوام برای هر تغییری تو سبک زندگیم، منتظرِ از ایران رفتن بشم. نمیخوام هرز برم.
No comments:
Post a Comment