Monday, 12 January 2015

"What was your greatest accomplishment? "

داوینچی فک کنم، میگه
"Simplicity is the ultimate sophistication."

بهزاد لیتو هم در نوع خودش میگه
«عمیق فک کن، ساده باش
بخند گاهی لا به لاش»

من به این فکر می‌کنم که چطور تو یک سال گذشته، از زمستون پرتب‌وتاب پارسال تا الان، به خاطر فرایند نفس‌گیر روانکاوی و به خاطر اتفاق‌هایی که برام افتاد، به خودم پیچیده‌م و گم شده‌م و گره خورده‌م و ناتوان شده‌م. و بعد
ناگهان
انگار که تمام رنج‌های کشیده و تمام زخم‌های خورده ناگهان بخوان پِی آف کنن،
همه چیز روشن شد و از گره‌گورها یهو اومدم بیرون و از بالا دیدم همه چیز رو. یهو سر کلاف رو گرفتم دستم، و دیگه اون تخته‌پاره بر موجی که بودم نیستم. دیگه اون آدم خارج از کنترلی نیستم که پیچیدگی‌ها مستش می‌کردن و یهو می‌دید نفهمیده چی شده که باز افتاده تو همون حال خراب ‌تکراری.

این روزا، نمی‌دونم دقیقاً کی، یک سال میشه از آخرین روزهای زندگی قبلی من. زندگی بی در و پیکر پر از داستان‌های درهم‌برهم.
خانم روانکاو هفته‌ی پیش می‌گفت چی‌ فکر می‌کنی راجع به این گذار؟ راجع به اون حرف‌های جلسه‌ی اولمون؟ بهش گفتم یادمه هنوز دنبال چی می‌گشتم وقتی بهت می‌گفتم افسون لازم دارم. یادمه چرا به نظرم مسخره بود که ازم می‌خواستی توضیح بدم افسون یعنی چی. یادمه اون حال خوش غرق در افسون بودنو. اما دیگه اونجوری نمی‌خوامش.

آره. دیگه اونجوری نمی‌خوامش. اون جور مصنوعی و به زور. الان، در حال درک جادوی روزمرگی‌هام. افسون رو پیدا کردم؟ نه هنوز. پیدا نکردم. هنوز اون «شدن» مدوامی که به جای بودنم لازم دارم، و میدونم که تو روال عادی زندگی اگه بسازیش تازه واقعیه، رو نتونستم بسازم.

اما، دیگه قلبم به درودیوار نمی‌کوبه تو سینه‌م. دیگه نفس‌م بند نمیاد از فکر کردن به روزهای معمولی زندگی. دیگه احساس رخوت نمی‌گیرتم تو جریان عادی و رونده‌ی زندگی‌م..

استاد کاراته‌م بود می‌گفت «نمی‌شه از قله‌ای به قله‌ی دیگه رفت»، می‌گفت «تو خاک رو خوب می‌فهمی ولی آب رو نه. جاری نمی‌شی. حاضر نیستی از اوج بیای پایین»،  همون. جریان. باید از قله‌ای پایین اومد تا به قله‌ی بعدی رسید. زندگی تو قله دووم نمیاره. کمبود اکسیژن خفه‌ت می‌کنه تو اون فشار کم.

آخ از سبکی و سنگینی...

انقد به زور خودمو رو قله نگه داشته بودم که یادم رفته بود حالِ بالا رفتن از کوه رو. یادم رفته بود که زندگی رو زمین چقد پرچالشه.‌ یادم رفته بود بریدن رو.
داره یادم میاد. دارم یاد می‌گیرم...

No comments:

Post a Comment