خوابش را دیدم باز. به خودم گفتم بیا نامه بنویسیم. مثلاً قرار است بفرستی. مثلاً دنیا جای مهربانی است و تو حرفهایت را مینویسی و میفرستی و فهمیده میشوی. آرام میشوی.
«سلام
دیگر عصبانی نیستم
خداحافظ»
نوشتم دلم تنگ شده. مکث کردم. دیدم دیگر دلتنگ نیستم. پاک کردم.
نوشتم دلم می خواد بدونم زندگیت چطوره. مکث کردم دیدم این واقعا صادقانه نیست. همین قدر که از جایی خبری برسد خوشحال میشوم. و می رسد هم. کافی ست.
نوشتم دلم میخواد بدونم اصل حالت چطوره. مکث کردم. دیدم این هم دروغ است. اصل حالش هم، نه که مهم نباشد، اما خب. خیلی چیزها هست که برای آدم مهم است هنوز، اما دانستن و ندانستن ش فرقی به حال آدم ندارد. چه میشود کرد. راست میگفت خودش. جهان زیر و زبر خاصی ندارد چندان. به شرطِ زمان.
نوشتم تو هم یاد من می افتی؟ مکث کردم. مکث کردم. دیدم جواب این را هم نمیخواهم بشنوم. دیپ داون، جوابش معلوم است. جوابش از همان روز اشتباهیِ بازگشت معلوم بود. جوابش از آن روزِ هنگ اوریِ من، جوابش از سکوت سنگین ما، جوابش از لحظهی پریدنش از آن سکوی کذایی، از من، معلوم بود.
دیگر مطمئنم از او چیزی نمانده. تمام آنچه مانده ، نمادپردازیهای ذهن من است. دستآویز ناخودآگاهم برای مقابله. خوابهای آدم باید تصویر داشته باشند بالاخره. ناخودآگاهم اگر بلد نباشد حواس من را جمعِ خودش کند که باید کاسه کوزه اش را جمع کند برود. پوزخند میزنم. بتاز عزیزم. بتاز. من هم میروم روی آن مبل قرمز مینشینم و دستت را رو میکنم. خانوم روانکاو هم لبخند میزند از اینکه بالاخره خوابی دیدهام که یادم مانده. دریچه ای شاید.
No comments:
Post a Comment