دیروز رفته بودم خونهی یا. داشت تقویم درست میکرد. یه چیزی حدود یه ساعت و نیم داشتم از روی شیش دسته کاغذ دونه دونه ور میداشتم می ذاشتم پشت سر هم. و فکر می کردم که دلم می خواد یه "کارگر ساده" باشم به قول خودش. آبسشن یادگرفتن و چیزی به خودم اضافه کردن و مفید بودنِ زمان رو بذارم کنار. به این چند ماه باقی مونده تا شروع ِ ارشد خوندن مثل یک زنگ تفریح طولانی نگا کنم، و کارهایی رو بکنم که همیشه قربانیِ سختگیریهای "چی یاد میگیری؟ چقدر شبیه توئه؟ کسی غیر از تو نمی تونه این کار رو بکنه؟" میشدن. پررنگ تر از همهش، تو کافه کار کردن.
شقایق میگه یه کاری رو بکن که همیشه دلت میخواسته بکنی و وقت نداشتی. ولی مغزم خالیه وقتی به این فکر می کنم. مثلا فکر می کنم که سفر. و با حسرت به راهیاب ایران نگا میکنم.
مانع ذهنیم این سفرهای تکراریِ امریکاست. اینکه انگار تمام این سالها، زندگیم به بین این سفر تا اون سفر تقسیم شده. فکر میکنم که خب، 6 ماه وقت دارم. بعد یادم میاد این شیش ماه تقسیم میشه به سه هفته تا رفتن، یه ماه اونجا بودن، بعد دو هفته تا عملِ پا، چهارهفته نقاهت، بعد میمونه دوماه و نیم.
دلم میخواد یه حرفه یاد بگیرم. مثلا ً نجاری. مثلاً شیشه ساختن. "ساختن" اصلاً. خسته شدم از فکر کردن. از نوشتن. از این کارهای بالاخره تا حدی انتزاعی. (بله. خودم دارم به خودم میگم خاک بر سرت که آخر سر معلمی کردنت هم این چند سال انتزاعی بود)
بعد از عید برم کارگاه یا اینا کار کنم؟ ازش نجاری یاد بگیرم؟
یا مثلاً برم کلاس رقص؟ جیزی که همیشه دلم میخواسته؟ اما نمیخوام خیلی به خودم فشار بیارم. برا رقصیدن باید کلی رو خودم کار کنم.
برم نجاری یاد بگیرم. بعدشم اون دو ماه و نیم رو برم کافه کار کنم. آره.. همین کارو میکنم. یه "کار"ی یاد میگیرم. یه کاری با دستهای خودم. مستقیماً با دستهای خودم.
No comments:
Post a Comment