نشسته بود زیر درخت چراغهای کافه ویسپو. شب بود. پشت به نور. همین طوری نگاه کردنش هم لذت بخش بود. همین طوری نگاه کردنش در سکوت. سکوت این روزها مهربانترینِ ماست. میگذارد همه چیز پنهان شود. میگذارد ما شبیه خودمان باشیم. شبیه آن چیزی که بودهایم.
شروع کرد با آهنگی که پخش میشد خواندن. با لبخند. دلم ریخت. نگاهش عمیق شد. "پیش عشق ای زیبا زیبا.. خیلی کوچیکه دنیا دنیا..." به چشمهای من نگاه میکرد و میگفت دنیا پیش عشق کوچک است. توی کلهی من دنیا هیچ کوچک نیست. توی کلهی من دنیا پر از چاههای بینهایت است. توی چشمهای من زل زده و بود هی همین را میگفت. قشنگ بود. "ناز" بود. دوست داشتنی بود. قلبم را تکان میداد. و پروانه توی دلم بلند میکرد. توی کلهی من عشق بزرگ است. زیباست. رهایی آدمیست. اما دنیا هم بزرگ است. قدرتمند است. و پر از فاصله هاست.
گریهم گرفته بود.
No comments:
Post a Comment