Saturday, 7 February 2015

یک هفته استراحت محض کردم بعد از طوفان بیست واحد امتحان و پروژه و اس‌اوپی و پیپر نوشتن برای اپلا‌ی‌های مهم. نه اینکه کاری نداشته باشم. ۴ تا دانشگاه حداقل مونده. قول تموم کردن یه فاز از یه پروژه‌ی کاری رو دادم تا سی بهمن. یه تیکه از کار بی ددلاین دانشگاه هم مونده که هی به روی خودم نمیارم.

اما لازم داشتم وانمود کنم همه چی تموم شده. استرس و تلاش برای کنترل استرس و تکرار «من نمی‌تونم بیام کار دارم» خسته‌م کرده بود. رابطه‌م باز داشت ضربه می‌خورد (خورده بود؟) از اینهمه شلوغ بودنِ من و برای همدیگه وقت نداشتن‌مون.
یه بار هم پشت میزم نَشستم این مدت. صبح‌های بی زنگ ساعت و هی بیدارشدن و دوباره خوابیدن خوشحالم می‌کرد. نزدیک ظهر بالاخره از تخت درمیومدم چون تنم کوفته شده بود دیگه. همین الان هنوز توتختم و عضله‌های پشت کتفم دادشون درومده و با این حال دارم از وول خوردن زیر پتو لذت می‌برم.
و «من بیکارم. بیام پیشت؟»ها انگار یه جرعه هوا بود برا رابطه‌م بعد از اینهمه وقت که نفسشو حبس کرده بود. شبا تا بوق سگ بیرون بودم چون لذت می‌بردم از نشمردن ساعت‌ها. از فکر نکردن به این که امشب چندساعت می‌تونم بخوابم و چقدر کار می‌مونه برا فردا. و البته که با یهو برداشته شدن فشارها، یه انفجارهایی هم اتفاق افتاد.

اونهمه که دلم می‌خواست سفر نرفتم چون وسط امتحانا مادربزرگم اومد خونه‌مون. الان که فکر می‌کنم، خودم هم دلم می‌خواست بمونم تهران. کار نداشتن توی همون زندگی روزمره‌ای که یه زمانی داشتی زیر چرخ‌ش له می‌شدی یه حال دیگه‌ای داره. تنها مسئله‌م اینه که همه‌ی این استراحتا خرج داشت و به گل نشسته‌م و درامد درست حسابی هم ندارم این چند ماه.

حالا دقیقا یک هفته از شروع استراحت می‌گذره. آمادگی دوباره برگشتن به کاروبار رو یواش یواش حس می‌کنم. می‌دونم پتانسیل همینطوری ادامه دادن تا گندش دربیاد، و به جای استراحت شبیه دیپرشن بشه رو دارم. با کا قرار گذاشتیم که بریم بدویم صبحای زود. نمی‌دونم چقد دووم میاریم اما شروع خوبیه‌. امروز دکترهایی که باید برم رو می‌رم. از تخت که دربیام اتاقمو مرتب می‌کنم یه کم. عصر شاید مامانم اینا برن بیرون و خونه خالی باشه.
و بعد، از صبح فردا، یه زندگی منظم و بی استرس و پروداکتیو می‌سازم. خودم که خودم شدم، بعد اون وقت میشه به بقیه‌ی گیر و گره‌ها رسید.

No comments:

Post a Comment