شکوفهای که از جای زخمهای کهنه سر باز میکند
اینطور که دستهای ما توی آینه به هم پیچیده بود، اینطور که چشمهایمان برق میزد، خیال میکردم این فاصله هیچ از ما ندزدیده. روزهای اول سفر بود. هنوز چشمم به حفرهها نیفتاده بود. هنوز تنها نشده بودم.
No comments:
Post a Comment