Monday, 3 February 2014

هفته‌ی پیش با خانم روانکاو رسیدیم به بحث‌ شیرین خانواده. طبیعتاً اونچه که بالا میاد٬ رد پاشون تو گره‌های فعلی منه. و طبیعتاً نتیجه‌ش خشمه.
واقعیت موجود اینه که وقتی این فکرها تو سرم در جریانه٬ تحمل مامان بابامو ندارم. دهنشون رو که باز می‌کنن حتی برای حرف‌های معمولی٬ دلم می‌خواد بگم «باشه باشه» و برم. اگه در حال انجام کاری نباشم و در حال حرف زدن نباشم٬ یا باید یه چیزی بخونم یا باید یه چیزی گوش بدم (ترجیحا زدبازی) که شروع نکنم تو سرم با بابام دعوا کردن.
و از بد حادثه این دقیقاً وقتیه که باید خونه باشم. اگه مادرجان نبود٬ برای آخر هفته‌ها هم بهانه می‌آوردم.

حالا این غرغرا که هیچی. اما چیزی که به ادامه‌ی فرایند روانکاوی امیدوارم می‌کنه٬ حجم و وزن این چیزهای بالا اومده‌ست. که اگه بشه اینهمه چیز رو یه طور‌خوبی هندل کرد٬ چقدر زندگی بعدش سبک‌تر خواهد بود.

No comments:

Post a Comment