باز افتادم تو سراشیبی و میدونم که قدم اول درومدن ازش خونهتکونیه.
مادرجان اومده خونهمون و باز آوارگی بین دوتا خونه شروع شده. خونهی مادرپدری دیگه نه خونهی من هست نه خونهی من نیست.
یهروزی این وسطا وقتی دوندگیهای اول ترم تموم شه خودمو و خونهمو میتکونم و آشتی میشم با خودم و زندگی و بعدش دیگه زنگ ساعت شیر استرس و دلشوره نیست که باز شه تو دلم. بعدش دیگه برف قشنگه و ترافیک اشکال نداره و سرما مچالهم نمیکنه. بعدش دیفالت صورتم انقباض نیست و لبخند زدن انرژی نمیبره.
سفر معجزه نمیکنه حتی اگه کویرمصر باشه. روز تولد معجزه نمیکنه. کلاس بیهقی معجزه نمیکنه. دوستیهای تازه معجزه نمیکنن. هیچ چیزیاز بیرون آدم معجزه نمیکنه. اصلاً هیچ چیزی کلاً معجزه نمیکنه.
باید جریان داشتن رو یاد بگیره آدم. آخ از این جهشهای بیهوده. آخ از این عنصر آب. آخ.
No comments:
Post a Comment