Saturday, 8 February 2014

شوفاژ رو خاموش کرده‌م٬ لای پنجره رو زیرِ پرده‌ی کشیده باز کرده‌م٬ و تو آفتاب ده صبح -که دوباره داغی‌شو پس گرفته از برف- دراز کشیده‌م رو تختم و کتاب می‌خونم. یه باد خنکی هم میاد که ته مونده‌های خواب رو از سرم بپرونه.

یه صدایی تو سرم گفته «بسه دیگه»

اون لحظه‌ای که در خونه‌رو با استرس باز کردم و همه اینجا بودن تو نور شمع‌های کیک. دونه دونه خوشحال شدن از بودن تک‌تک‌شون.
اون شمارش معکوس ۲۲ به ۱ که باید آرزو می‌کردم و دلم فقط موندن همون آدمارو می‌خواست. که لبخندم پاک نمی‌شد و زیرچشمی یه دور همه‌شون رو نگاه کردم تو اون ۲۲ ثانیه. لبخنداشون.
و اون ثانیه‌ی آخر که یکی‌شون دستشو گذاشت رو دهنم و خودش شمعامو فوت کرد. فوت کردن اون دوتای روشن مونده وسط هرهر خندیدن به دیوونگیش..

و تلاش یواشکی دوست‌پسر برای حفظ ایمان من به این دوستی‌های تازه.

و یه جمله به خط عزیز شقایق‌ رو یه بادکنک زرد.

می‌تونم بشینم تا شب بنویسم از این بهانه‌ی کوچک خوش‌بختی..
به جاش ولی می‌خوام به آفتاب برگردم و باد خنک و کتابم.

No comments:

Post a Comment