گاهی، شبیه خاریدن انگشت پایی که قطع شده و نیست و نمیشه خاروندش، دلم برای یه حالِ از سر گذشتهای تنگ میشه. دلتنگی هم نه. انگار که یادش میفتم و حفرهش تو قلبم دوباره داغ میشه. نه دلم دوباره میخوادش، نه حتی دلم می خواد چشامو ببندم و خاطره بازی کنم با تصویرهای واضحی که ثبت کردم تو خودم. فقط یادش میفتم و داغ میشه.
من هیچ وقت با حفره های هیچ کس مهربون نبودم. هیچ وقت همدلی نکردم با کسی که حفره ی من ش داغ شده. همه رو ایگنور کردم از ترسِ این که طرف در حالِ دوباره خواستنش باشه. حالا یاد گرفتم.
حالا اگه میم دوباره پیداش بشه و از شکوفههای گیلاس بگه، هاری نمیکنم باهاش. اگه مهسا دوباره حرفِ شاملوخوندنهامون رو بزنه فرار نمیکنم. دفعهی بعد که مهرشاد پیداش بشه و "سلطون" صدام کنه. یا اگه ریرا بخواد حرف تاب بازی های نوجوونی رو بزنه.
حالا میفهمم که مرهم داغیِ حفره، یه لبخنده که شبیه "یادمه" بیاد و بعدم محو شه. و میدونم که اون لبخند ترس نداره. و میدونم که اگه بلد نباشم این "یادمه"هه رو، هیچی بهتر/بدتر نمیشه. که اصلا اهمیت اینطوری ای نداره. بودنش خوبه. نبودنش، هیچی. داغی حفره تهش مال خود آدمه. آش کشک خاله مثلا.
چقدر تجربه باید. چقدر چرخیدن و تاب خوردن. چقدر جابهجا شدن نقشها. تا گوشههای تیز آدم صیقل بخورن و نرم بشی و مهربون بشی. که مهربونی، که همدلی، بشه بخشی از خودت نه چیزی که هی به خودت اضافه ش می کنی تو موقعیت های مختلف.
تجربه. اینه که پشیمون نمیشم از هیچ رابطهی انسانی ای، هرچقدرم که به گایی پشتش باشه. این که هر نقش تازهای و هر عبور تازهای، از من آدمِ بهتری میسازه. آدمِ نرمتر و بفهمتری.
و شکوفه های پیراهن من
حرف می زنند؛
شکوفه هایی که امروز
.یک زخم بیشتر نیستند
تو به حرمت این شکوفه ها
مرا با دست اشاره خواهی کرد.
"تو"ی سلمان هراتی تو این شعر خداست. من به جاش می ذارم "رستگاری". که به حرمت این شکوفهها و زخمها میاد.
بعله. بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر.
پ.ن: به نظرم حالا وقتشه
پس یعنی الان اگه بیایم بگیم سلام! تحویلمون میگیرن دیگه؟ :ي
ReplyDelete