پسرک موقع خواب به بابام گفته «خاله نا از مسافرت میاد٬ ما خوشال میشیم میخندیم»
دلم ریخت.
به این فکر میکنم که با خدافظی بعدی دیگه نمیتونم بگم «دو هفته دیگه برمیگردم میریم مسافرت با هم»
با خدافظی بعدی مدت زمانی که باید برای دوباره دیدن هم صبر کنیم بیشتر از چیزیه که بتونه بفهمتش. با خدافظی بعدی اگه توبغلم بشینه و تکیه بده به دستام٬ بعد اونجوری سرشو کج کنه واسه اولین بار بگه «میخوام شب با تو بخوابم» به جای اینکه مامانم بخوابونتش٬ دیگه نمیتونم با یه مکثی لبخند بزنم و بگم «نمیشه خاله.. من باید برم سوار اتوبوس بشم». ایندفه دیگه گریه م میگیره از شدت زلالیش.
طبق زمانبندی فعلی٬ وقتی که بالاخره تو یه شهر زندگی کنیم میشه حداقل ۶ سال دیگه. ۸ سالگیش.
دلم براش تنگ شده..
No comments:
Post a Comment