توی شیکاگو یه نمایشگاه دیدم از نقاشیهای رنه ماگریت. (همون که یه پیپ هم کشیده و زیرش نوشته این پیپ نیست)
برای اولین بار در زندگیم احساس کردم یه چیزی از جنس سورئالیسم داره روم تاثیر میذاره. یعنی داره یه ورودی بهم میده اصن.
درواقع اولین بار بود که درهام رو بهش باز کردم. در مواجهه باهاش ذهنم رو از چیزهای دیگه خالی کردم و سعی کردم معنیهای شخصی خودم رو به زور نچپونم به نقاشیها قبل از اینکه دریافت حسیای ازشون داشته باشم. پررو بازی هم درنیاوردم و پذیرفتم که من این نوع هنر رو نمیفهمم تنهایی. و تمام توضیحهای اثرهار رو خوندم. براش وقت و انرژی گذاشتم٬ و شد. در یک لحظهی لذتبخش، دیدم مدتیه که دارم به یه تابلو نگا میکنم و دلم نمیخواد برم بعدی. دلم نمیخواد توضیح و اسمشو بخونم.
le ciel meurtier آسمان قاتل |
جواب داد. و البته کلی انرژی گرفت. یعنی وقتی از نمایشگاه اومدم بیرون سرم درد میکرد و استراحت لازم داشتم. حتی اینکه برم یه جای دیگه ی موزه و مجسمههای بودا رو نگاه کنم زیادیم بود. فقط نشستم و به دیوار سفید خیره شدم. اما کیف داد. احساس
میکنم راهم به یکی از بینهایت جهانهای موجود باز شده.
من همیشه برخوردم با هنرهای تجسمی اینطوری بوده که یا در لحظهی اول باهاش ارتباط برقرار میکردم، یا دیگه تموم شده بود. یه برچسبی به خودم میدم شبیهِ همین "سورئال نفهم".
در واقع فکر میکنم فقط هم هنرهای تجسمی نبوده. اولش با هرچیزی غیر از ادبیات اینطوری بودم. دوست پسر قبلیم من رو به موسیقی باز کرد و با اون یادگرفتم چطور یه چیز کاملاً جدید رو بشنوم و کم کم دوست داشته باشم. بعد عکاسی. که دوست پسر جان به یه مدلی که همیشه بهش گارد داشتم بازم کرد و بعد به عکاسی مستند. یه دوستی هم یه جایی این وسطها گاردم رو به "انفجار نور آبی در پسزمینه" نرم کرد. انفجار نور آبی در پس زمینه اصطلاح درونگروهی ماست راجع به عکاسی هنری و انتلکت طوری مثلاً (اه چقد برچسب. خداییش منظورم رو متوجهید دیگه. نه؟)
این بار اولین بار بود که تنهایی این کارو میکردم و به نظرم همیشه دفعهی اول سخته. آدم یاد میگیره که چطور خودش رو به ترسهاش نزدیک کنه. یاد میگیره چطور به جهانهای ناشناختهش نزدیک بشه.
این بار اولین بار بود که تنهایی این کارو میکردم و به نظرم همیشه دفعهی اول سخته. آدم یاد میگیره که چطور خودش رو به ترسهاش نزدیک کنه. یاد میگیره چطور به جهانهای ناشناختهش نزدیک بشه.
بعد اینکه، یه چیزی که بیرون ایران دوست دارم، این قاطی بودن هنر با زندگیه. که ناهارتو می ری تو یه پارکی می خوری که توش ارکستر سفمونی شیکاگو داره اجرا میکنه. نمیدونم شاید تو تهران هم بشه حداقل با هنرهای تجسمی همچین حالی داشت. بری گالری ببینی، موزه ببینی، این چیزا. یعنی میگم شاید لایف استایلِ تو خونه و کافه چپیدهی منه که نداره این چیزا رو. یه سال از خونهم تا هنرهای معاصر 10 دیقه پیاده بود ولی یه بار هم نرفتم. مجموعاً هم خودم، هم جمع دوستای اطرافم که میبینم روزمرههاشون رو، کم هنر داریم تو زندگیامون. کم چیز خوب میبینیم. کم چیز خوب میشنویم. چیز خوب، چیز تازه، چیز جالب..
همهش به این فکر میکنم که این یکی از چیزهاییه که دلم میخواد با مهاجرت تو لایف استایلم تغییرش بدم. (چرا تو همون تهران تغییرش ندم؟ نمیدونم. شایدم بدم..)
پ.ن: قرار بود یه پست کوتاه راجع به سورئالیسم و مارگیت باشه. یهو همهی اینا باهاش اومد.
No comments:
Post a Comment