Tuesday, 26 August 2014

یکی یه چیزی نوشته بود راجب رفتن دوستاش٬ یه اشاره‌ای کرده بود به فرودگاه و اینکه این شعره چقدر شبیه‌شه «هی پابه‌پا نکن که بگویم سفر بخیر/ مجبور نیستی که بمانی٬ ولی نرو»

همین شد که یه لحظه تصور کردم روز فرودگاهو. وقتی دارم هی پابه‌پا می‌کنم که بگن سفربخیر. وقتی بار تمام خدافظی‌ها افتاده تو‌ یه زمان و یه مکان.

خواهرم که داشت میرفت اِن نفر اومده بودن فرودگاه. بعد لحظه‌ی آخر یه حلقه‌ی گنده شده بودن آدما٬ که دونه دونه بغلشون میکرد و باهاش خدافظی میکرد. و هی گریه‌ش شدیدتر می‌شد.

شقایق رو تصور کردم. دیدم نمی‌تونم. خدافظی رو نمی‌تونم تصور کنم.

بغلشون کنم؟ چطوری از بغلشون بیام بیرون که برم؟ بغلشون نکنم؟ چطوری چشم ازشون بردارم؟ چطوری اون شیشه‌ی لعنتی رو رد کنم؟ اون پشت که رسیدم چی‌ کار کنم؟ چقدر باید بگذره که بتونم به آینده فک کنم حتی اگه کهربای آرزو باشه؟ تو هواپیما که کنده می‌شم از زمین؟ تو توقف؟ کی؟

یهو واقعی شد‌. یهو دیدم که واقعاً شاید نتونم.

پ.ن: مسخره‌س که از الان بهش فک میکنم.
می‌دونم.ولی وقتی اینجام٬ همه چی‌خیلی نزدیک‌تر به نظر می‌رسه. یه سال دیگه نیست. همین الانه. برگردم درست میشه
پ.پ.ن: اینجا که هستم٬ حتی لیست مهمون‌های گودبای پارتی زو هم تو ذهنم می‌نویسم.

No comments:

Post a Comment