Monday, 2 March 2015

"نه در خیال
که رویاروی می بینم
سالیانی بارور را
که آغاز خواهم کرد"


ساعت ده و نیم بود حدوداً. پشت فرمون بودم. دوست پسر کنارم، و روی صندلی عقب دو تا دوست از دوره‏‏‎ی المپیاد که بعد از این سال‎ها دوباره دارم باهاشون معاشرت می‎کنم. اگه شقایق هم بود، می‎تونستم بگم بهترین ترکیب بود برای اون لحظه. اتوبان ارتش.
توی خونه، روی لپ تاپ کلی تب باز بود و کلی فایل ورد از پروگرمهای بک آپ ی که ددلاینشون یک مارچ بود. و همون روز صبح رفته بودم دو تا ریزنمره فرستاده بودم برا دو جا. ایمیل اومد رو موبایلم، با اسم اون خانومی که این مدت باهاش ایمیل کاری می کردم که بابا پس کی جواب منو می دین. یه لحظه قلبم وایساد. نتونستم حتی موبایل بدم دستش که اینو برا من بخون. بازش کردم و قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه جمله‎ی هایت‎لایت شده دیدم. "یور ادوایزر ویل بی.." همون آقایی که بهم گفت

"dont give up. you will make a good literature teacher. and I am sure you will not make a good elementary one, while you are in love with teaching literature" 

و بعد، approved رو دیدم تو متن پاراگراف اول، و جیغ زدم. "بچه ها پن استیت اکسپت شدم" جیغ می زدیم 5 دیقه هممون به غیر از دوست پسر. از همون جیغها که آدم وسط رقص تو پارتی می زنه. یا موقع تشویق یکی که داره می ره رو سن.

بعد زنگ زدن به آدم‎ها بود و خبر دادن. و شنیدن شادی شون. و شنیدن اون خطِ زیرینِ غصه. آخ از اون خط زیرینِ غصه.
"به کا بگو ویسکی بیاره"
بعد از یه ربع خوشحالی، وقتِ رو اومدن درد بود. ترکیدم به گریه. آره. آدم می‎تونه تو بیست دیقه از وسط نصف شه.

تمام شب، پر بود از خوشحالی و غصه. و آدم چطور این تناقض رو تاب بیاره، بدون این که تا خرتناق مست کنه. آخ از اون خطِ زیرینِ غصه که در تمام شب جریان داشت. و تو چشم‎های همه. آخ از سبزی چشمهاش. آخ از اون چند خط دیالوگ قبل از خواب...

حالا سه روز گذشته. وقتی آدما می پرسن برنامه ت چیه، وقتی میگم دارم می رم آموزش بخونم، یه حال خوبی میاد تو دلم از قعطیت این جمله. و بلافاصله یه حال بدی از قطعیت این جمله.

سالهاست روی دیوار اتاقم یه استیکر نارنجی دارم با خط عزیز شقایق:
of all that is to come/ the dream has just BEGUN...
و سالهاست منتظر روزی ام که نگاهش کنم و لبخند بزنم و توی دلم بگم که امروز، این لحظه، شروعِ خودِ اون چیزیه که قرار بود بیاد. الانه. اون روز الاناست. و من به حد مرگ احساسِ رستگاری می‎کنم.

از بین تبریک هایی که از آدم‎ها شنیدم، بعضی هاش هست که خیلی به دلم میشینه. آدم‎هایی که این دو سالِ گذشته‎مو دیدن از نزدیک. آدم‎هایی که می‎دونن همه‎ی اینا یعنی چی. می‎دونن که این پذیرش گرفتن برا من چقدر معنی داره. و چطور اون پنج‎شنبه شب ساعت ده و نیم شب وسط اتوبان ارتش، شروع بقیه‎ی زندگی من بود. با بی‎نهایت شادی، با بی‎نهایت درد، به سوی رستگاری.

"دوستت دارم
چنان با احتیاط، مثل شاید
چنان باورنکردنی، مثل آری
چنان طولانی،
مثل تا چه پیش آید"

No comments:

Post a Comment